فرمانده بزرگ

در خلال یک نبرد بزرگ,فرمانده قصد حمله به نیروی عظیمی از دشمن را داشت. 
فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت ولی سربازان وی دو دل بودند.

فرمانده سربازان را جمع کرد ,سکه ای از جیب خود بیرون آورد , رو به سربازان کرد و گفت : 
سکه ای را بالا می اندازم,اگر رو بیاید پیروز میشویم و اگر پشت بیاید شکست میخوریم.

بعد سکه را به بالا پرتاب کرد.سربازان همه به دقت به سکه نگاه کردند تا به زمین رسید.
سکه به سمت رو افتاده بود.

سربازان نیروی فوق العاده ای گرفتند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند.

پس از پایان نبرد,معاون فرمانده نزد او آمد و گفت:قربان,شما واقعا میخواستید سرنوشت جنگ را به یک سکه واگذار کنید؟
 فرمانده با خونسردی گفت:بله و سکه را به او نشان داد...
"هر دو طرف سکه رو بود"
 

سوتی های دوست داشتنی ::1::

صبح با مامانم رفته بودیم موزه فرش
دو تا چشم بادومی دیدم به مامان گفتم بریم یکم بهشون فخر بفروشیم که ما ایرانیا چقدر هنرمندیم!
اینم مکالمه من و اون زوج:
- hi!! can you speak English??
آقای چش بادومی با یه لبخند ملیح: _ yes, a bit!
من با یه عالمه ذوق: - then where are you come from?
آقای چش بادومی با به لبخند عمیق: - i am from iran!! :))))
من: :-/ - no i mean are you Japanese?
آقای چشم بادومی به فارسی و در حال خنده: نه بابا! من از دو تا کوچه بالاتر اومدم!!!
من که ضایع شده بودم و همه داشتن بهم می خندیدن لبخند زدم و گفتم: sorry! i don't understand Farsi!!!
و اون زوج رو که از خنده پخش زمین بودن ترک مردم!!! حالا مامانم مگه بس می کنه!

فکر کنم 7-8 ساله بودم که رفته بودیم روستا تو صحرا که بازی میکردم
توی کف پام یه تیکه خار رفته بود و باعث شده بود به شدت ورم بکنه و عفونی بشه . همونجا که منو بردن درمانگاه گفتن باید بریم شهر و بهم واکسن کزاز بزنن . توی راه شنیدم که مامانم میگفت تا رسیدیم ببریمش استخر !!! منم از خوشحالی داشتم پر درمیاوردم که آخ جون چه تفریحی در انتظارمونه . یادمه خواب آلو بودم و دیروقت بود که یهو به خودم اومدم و دیدم تو یه درمانگاه هستیم و میگن باید بهت واکسن بزنیم . اونقدر شوکه شده بودم که استخر چرا به درمانگاه و واکسن تبدیل شد که نگو . شروع کردم به فریاد کشیدن که ولم کنید دست از سرم بردارید . چی کارم دارید قصابها!!!!!!! هنوز که حدود سی سال گذشته یادمه که چه جوری به پرستاره میگفتم قصاب :)))
خلاصه با هزار مشقت و چند نفری منو که تقلا میکردم گرفتن و یه آمپول زدن به بازوم !!!!!! و من کماکان منتظر بود که واکسن که نمیدونستم کلا چی هست و احتمال میدادم یه چیز وحشناک باشه بهم بزنن
بعد که پرستاره گفت :تموم شد برید !
من با تعجب نگاهش کردم و گفتم : واکسن چی شد ؟
پرستار: این واکسن بود دیگه!
من با پررویی : خب نمیشد بهم بگید واکسن همون آمپوله نصف جونم کردید که !!!!!!!!!!!!
پرستاره : !!!!!!!!!!!!
آخرش هم که از درمانگاه اومدیم بیرون دیدم سردرش نوشته :
"" درمانگاه شبانه روزی استخر ""

دوست خواست کلاس بذاره تو مجلس خواستگاریش..از منم دعوت کرد که به عنوان دوست فابریکش تو اون مجلس باشم..خلاصه همه صحبتاشون رو کردن و چششون به من خورد و گفتن که دوست عروس خانم هم صحبت کنه..منم شروع کردم به تعریف و تمجید کردن از دوستم..که اونم خجالت کشید و گفت منم اینقدااا هم تعریف نیستم که من با اعتماد به نفس گفتم..اختیار داری خیلی تعریفی هستی ..تعریفی رو هم باید کرد..خانواده داماد =))) خانواده عروس :((( دوستمم منتظر فرصت بود که گازم بگیره

يه پسر دايي دارم به اسم رضا.اين بنده خدا اعجوبه اي هست در نوع خودش.
چند ماه پيش با ماشين باباش تو محل چرخ ميزد كه يه دفعه ماشين مي افته تو جوب.بچه محلا ميان زور ميزنن درش بيارن زورشون نميرسه اين خودش هم پياده ميشه ماشينو هل ميده ماشين از جوب در مياد ميره ميخوره به ديوار.
چند روز پيش هم با ماشين زده به يه موتوري،اين بنده خدا موتوري افتاده تو كانال اب.(كانال بزرگ بوده)
اين هم پياده ميشه ببينه طرف چيزيش نشده ماشين خلاص بوده ماشينم مي افته تو كانال.

چندتا نکته

خدا هر سال نشان لیاقتی به تو می دهد
نشان لياقت خدا تنها چند خط ساده است.خط هاي ساده اي که بر پيشاني ات اضافه مي شود. 
و روزي مي رسد که پيشاني ات پر از دستخط خدا مي شود.
آيينه ها مي گويند آن کس زيباتر است که خطي بر چهره ندارد. آيينه ها اما دروغ مي گويند. 
دستخط خدا بر هر صفحه اي که بنشيند، زيبايش مي کند.
جواني بهايي است که در ازاي دستخط خدا مي دهيم.دستخط خدا اما بيش از اينها مي ارزد، کيست که جواني اش را به دستخط خدا نفروشد

ما در زندگی آسایش را با کسانی داریم که با ما موافق هستند
اما زمانی رشد میکنیم که با کسانی باشیک که با ما اختلاف نظر دارند . . .

سکــوت و صبــوری آدم ها را به حساب ضــــعف و بی کســــی شان نگذارید
شاید هنوز به چیــــــــزهایی پای بندند،چیزهایی که شمــــا یادتان نمی آید

این پسرایی که به هر کسی نمیگن عزیزم و قربون صدقه نمیرن...
فقط به عشقشون میگن دوستت دارم يا اینایی که صداشون مردونست
نگاشون جدیه...
اینایی که وقتی ازشون جدا میشی تا یه ساعت دستات بو عطرشونو میده...
يا اینایی که وقتی پیشت نیستن خیالت راحته فقط مال تو ان...
اینایی که وقتی میبینن ناراحتی دلگرمت می کنن و میگن تا اخرش خودم باهاتم...
خیلی مردن بخدا؛خدا براتون نگه داره

دختر خانم اگه میبینی تمام دور و بریات تورو واسه سکس خواستن نگو همه پسرا اینجورین , ارزشت همینقدر بوده ... آقا پسر اگه میبینی همه تورو واسه پولت میخوان نگو دخترا آهن پرستن ... بیشتر از پول تو جیبت ارزش نداشتی ... سلامتی تمام دختر پسرایی که خوب موندن

مردها

مرد ها سکوت می کنند!!!
نمی توانند وقتی که ناراحت هستند، گریه کنند و بهانه بگیرند!!!
مردها نمی توانند به تو بگویند، منو بغل کن تا آروم بشم!!!
نمی توانند بگویند دلشان می خواهد در آغوش تو گریه کنند!!!
ممکن است خیلی تو را دوست داشته باشند!!!
اما نمی توانند صداشون رو مثل دختر بچه ها کنند و جیغ بزنند و بگویند :
عاشقتم!!
مرد همه این ها را قورت می دهد که بگوید یک مرد است!!!
یک آدم محکم که می تواند تکیه گاهت باشد!!!

محبت مادر

دختری با مادرش مرافعه داشت . او بسیار عصبانی شد و از خانه بیرون رفت . 
پس از طی راه طولانی ، هنگامی که از یک فروشگاه کیک عبور می کرد ، احساس گرسنگی کرد . 
اما جیب دختر را بید خورده و حتی یک یوان هم نداشت .

صاحب فروشگاه یک زن سالخورده مهربان بود . پیرزن دید که دختر درمقابل کیکها ایستاده و به آنها نگاه می کند ، از وی پرسید : عزیزم ، گرسنه ای ؟ دختر سرش را تکان داد و گفت : بله ، اما پول ندارم . پیرزن لبخندی زد و گفت : عیب ندارد . مهمان من هستی . پیرزن کیک و یک فنجان شیر برای دختر آورد . دختر بسیار سپاسگذار شد . اما فقط کمی کیک خورد و سپس اشکهایش بر گونه ها و روی کیک جاری شد .

 پیرزن از دختر پرسید : عزیزم ، چه شده است ؟ دختر اشکهایش را پاک کرد و گفت : چیزی نیست .
 من فقط بسیار از شما تشکر می کنم . با وجود آنکه شما من را نمی شناسید ، به من کیک دادید . من با مادرم دعوا کردم .
 اما مادرم من را بیرون رانده و به من گفت : دیگر به خانه باز نگرد .

پیرزن با شنیدن سخنان دختر گفت : عزیزم ، چطور می توانی این گونه فکر کنی ؟ من فقط یک کیک به تو دادم ، اما تو بسیار از من تشکر می کنی . مادرت سالها برای تو غذا درست کرده است ، چرا از او تشکر نمی کنی و چرا با او عوا می کنی ؟ 

دختر مدتی سکوت کرد . سپس با عجله کیک را خورد و به طرف خانه دوید . هنگامی که به خانه رسید ، دید که مادر در مقابل در انتظار می کشد . مادر با دیدن دختر بی درنگ خنده ای کرد و به دختر گفت : عزیزم ، عجله کن غذا درست کرده ام . اگر دیر کنی ، غذا سرد خواهد شد . در این موقع ، اشکهای دختر بار دیگر جاری شد . آری دوستان ، بعضی اوقات ، ما از نیکی و مهربانی دیگران تشکر می کنیم ، اما مهربانی اعضای خانواده مان را نادیده می گیریم .



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: علی ׀ تاریخ: سه شنبه 27 تير 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

CopyRight| 2009 , aftabpnu.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com