نكته هايی از دالائی لاما

1- به خاطر داشته باش که عشق‎هاي سترگ ودستاوردهاي عظيم، به خطر کردن‎ها و ريسک‎هاي بزرگ محتاج‎اند.
2- وقتي چيزي را از دست دادي، درس گرفتن از آن را از دست نده.
3- اين سه ميم را از همواره دنبال کن:
- محبت و احترام به خود را
- محبت به همگان را
- مسؤوليت‎ پذيري در برابر کارهايي که کرده‎اي
4- به خاطر داشته باش دست نيافتن به آنچه مي‎جويي، گاه اقبالي بزرگ است.
5- اگر مي‎خواهي قواعد بازي را عوض کني، نخست قواعد را فرابگير.
6- به خاطر يک مشاجره‎ي کوچک، ارتباطي بزرگ را از دست نده.
7- وقتي دانستي که خطايي مرتکب شده‎اي، گام‎هايي را پياپي براي جبران آن خطا بردار.
8- بخشي از هر روز خود را به تنهايي گذران.
9- چشمان خود را نسبت به تغييرات بگشا، اما ارزش‎هاي خود را به‎سادگي در برابر آنها فرومگذار.
10- به خاطر داشته باش که گاه سکوت بهترين پاسخ است.
11- شرافتمندانه بزي؛ تا هرگاه بيش‎تر عمر کردي، با يادآوري زندگي خويش دوباره شادي را تجربه کني.
12- زيرساخت زندگي شما، وجود جوي از محبت و عشق در محيط خانه و خانواده است.
13- دانش خود را با ديگران در ميان بگذار. اين تنها راه جاودانگي است.
14- با دنيا و زندگي زميني بر سر مهر باش.
15- بدان که بهترين ارتباط، آن است که عشق شما به هم، از نياز شما به هم سبقت گيرد.
16-سالي يک بار به جايي برو که تا کنون هرگز نرفته‎اي.
17- وقتي مي خواهي موفقيت خود را ارزيابي کني، ببين چه چيز را از دست داده‎اي که چنين موفقيتي را به دست آورده‎اي.
18- در آشپزي، جسورانه دل را به دريا بزن.

روز بعد هم چیزی برای خوردن نیست . . .

شهری بود که همة اهالی آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد.
برای دستبرد زدن به خانة یک همسایه. حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانة خودش که آنرا هم دزد زده بود. 

به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری میدزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی میدزدید. داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت؛ هم از جانب خریداره ا و هم از جانب فروشنده ها. دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن بالا بکشند.

به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده. 

روزی، چطورش را نمیدانیم، مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد. شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان.

دزدها میامدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند و راهشان را کج میکردند و میرفتند. اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود. 

هرشب که در خانه میماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین میگذارد و روز بعد هم چیزی برای خوردن ندارد.

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: علی ׀ تاریخ: یک شنبه 9 مهر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

CopyRight| 2009 , aftabpnu.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com