بازتاب بخشش
در خیابان یکی از شهرهای چین، گدای مستمندی به نام «وو» بود که کاسهی گداییاش را جلوی عابران میگرفت و برنج یا چیزهای دیگر طلب میکرد. یک روز گدا شاهد عبور موکب پرشکوه امپراتور شد که در کجاوهی سلطنتی نشسته بود و به هر کس که میرسید هدیهای میداد. گدای بینوا که از خوشحالی سرمست گشته بود، در دل گفت: «روز بخت و اقبال من رسیده… ببین امپراتور چه بذل و بخششها که نمیکند و چه هدیهها که نمیدهد…» آنگاه شادمانه به رقص و پایکوبی پرداخت.
هنگامی که امپراتور به مقابل او رسید، «وو» کلاه از سر برگرفت و تعظیمی کرد و منتظر ماند تا هدیهی گرانبهای امپراتور را دریافت دارد.
ولی سلطان کریم و بخشنده بهجای اینکه چیزی بدهد رو کرد به «وو» و از او هدیهای خواست.
گدای پریشان احوال بهشدت منقلب و افسرده گشت. با این وصف، به روی خود نیاورد و دست در کلاهش برد و چند دانه خرده برنج درآورد و تقدیم امپراتور کرد. او آنها را گرفت و به راه خود ادامه داد.
«وو» تمام آن روز میجوشید و میخروشید و غرولند و شکوه و شکایت میکرد و به امپراتور ناله و نفرین میفرستاد و به هرکس میرسید ماجرای آن روز را تعریف میکرد و بودا را به یاری میخواست و از او میطلبید که دادش را بستاند. چند نفری میایستادند و به سخنانش گوش میدادند و چند برنجی میریختند و پی کار خود میرفتند.
شب هنگام که «وو» به کلبهی محقرانهاش رسید و محتویات کلاهش را خالی کرد
علاوه بر برنج، دو قطعه طلا به اندازهی همان برنجی که به امپراتور داده بود، در آن یافت.
وقتی که بچه دار شدیم
مـــــن و تــــــو بچه دار مــــــی شیم
اگــــــه پسر بشه حرفـــــــای قشنگـــــــی می زنه
مثـــــــــل بـــابـــاش
اگـــــه دختــــــــــــــر بشه با دهنش نـــــــه بـــــا چشماش حرفـــــــــ می زنه
مثـــــــــل مـــــامــــــانـــــــش
بـــــــا هــــــــم دعوامـــــــون مـــــــی شه
اول گفتــــــــ مـــــامــــــان
نه خیــــــر
اول گفتـــــــ بابا
اگه پســــــر باشــــه مامانشو بیشــــتر از هـــر کســــــــی دوس داره
مثــــــل همــــــــه
اگـــــه دختر باشــــــــــه اولیـــن مــــــردی که عــــــاشقش مـــــــی شه تویـــــی فکـــــــــر کنــــم...
بــــا دستــــــای کــــــوچیــــکش همـــــــه ی خود خواهــــــی هــــامون رو مــــــــــی پـــــوشونه...
اسمشو مــــــــــن مــــــی ذارم
همــــــــون طــــــــور که فامیــــــلیشو از تــــــــو مـــــــی گیره ♥
مادر منطقی

تفریحات سالم
بگو دوچرخه ………. سیبیل بابات میچرخه
بگو فرانسه ……….. بابات قد آدامسه
بگو خاک انداز …………. خودتو جلو بی انداز
بگو متکا ……………. بخور از این کتک ها
بگو دیوونه ................. نصفه تون تونیت بیرونه ، تو کوچه آویزونه
بگو باد بزن ........ برو سره کوچه داد بزن
بگو پنیر .............. برو یه گوشه بمیر
بگو شامپو ................... بیا بغلم گامبو
بگو سه هفتا،بیست یکی ......... خاک تو سر تو یکی
بگو چاقو ……………. برو بچه دماغو
بگو اشرف …….. دلم برات قش رفت.
از تفریحات سالم ما :)))
نظرات شما عزیزان:
|