نصیحت حاجی

در کتاب حاجی‌آقا نوشته صادق هدایت (1945)، حاجی به کوچک‌ترین فرزندش درباره‌ی نحوه‌ی کسب موفقیت در ایران نصیحت می‌کند:

توی دنیا دو طبقه مردم هستند؛ بچاپ و چاپیده؛
اگر نمی‌خواهی جزو چاپیده‌ها باشی، سعی کن که دیگران را بچاپی!
سواد زیادی لازم نیست، آدم را دیوانه می‌کنه و از زندگی عقب می‌اندازه!
فقط سر درس حساب و سیاق دقت بکن!
چهار عمل اصلی را که یاد گرفتی، کافی است، تا بتوانی حساب پول را نگه‌داری و کلاه سرت نره، فهمیدی؟ حساب مهمه!
باید کاسبی یاد بگیری، با مردم طرف بشی، از من می‌شنوی برو بند کفش تو سینی بگذار و بفروش،
خیلی بهتره تا بری کتاب جامع عباسی را یاد بگیری!
سعی کن پررو باشی، نگذار فراموش بشی، تا می‌توانی عرض اندام بکن، حق خودت را بگیر!
از فحش و تحقیر و رده نترس! حرف توی هوا پخش می‌شه،
هر وقت از این در بیرونت انداختند، از در دیگر با لبخند وارد بشو، فهمیدی؟
پررو، وقیح و بی‌سواد؛
چون گاهی هم باید تظاهر به حماقت کرد، تا کار بهتر درست بشه!...
نان را به نرخ روز باید خورد!
سعی کن با مقامات عالیه مربوط بشی،
با هرکس و هر عقیده‌ای موافق باشی، تا بهتر قاپشان را بدزدی!....
کتاب و درس و این‌ها دو پول نمی‌ارزه!
خیال کن تو سر گردنه داری زندگی می‌کنی!
اگر غفلت کردی تو را می‌چاپند.
فقط چند تا اصطلاح خارجی، چند کلمه‌ی قلنبه یاد بگیر، همین بسه!!

خیلی جالبه که بعد از 67 سال هنوز هم در بر همان پاشنه می چرخد!!!

درس بزرگی برای زندگی

زمانی‌ که بچه بودیم، باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچه ها خیلی دوست داشتیم، تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا می شد، برای چندهفته ای سفر می کردیم به این باغ خوش آب و هوا ، اکثراً فامیلهای نزدیک هم برای چند روزی می‌اومدن و با بچه هاشون، در این باغ مهمون ما بودن، خاطره ای که می خوام براتون تعریف کنم، شاید زیاد خاطره‌ی خوشی نیست اما درس بزرگی شد برای من در زندگیم!

تا جایی که یادمه، اواخر شهریور بود، همه‌ی فامیل اونجا جمع بودن، چون که وقت جمع کردن انارها رسیده بود، ۸-۹ سالم بیشتر نبود، اون روز تعداد زیادی از کارگران بومی در باغ ما جمع شده بودن برای برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازی کردن و خوشگذروندن بودیم!
بزرگترین تفریح ما در این باغ، بازی قایم با شک بود اونم بعضی وقتا می تونستی، ساعتها قایم بشی، بدون این که کسی بتونه پیدات کنه!

بعد از نهار بود که تصمیم به بازی گرفتیم، من زیر یکی از این درختان قایم شده بودم که دیدم یکی از کارگرای جوونتر، در حالی که کیسه‌ی سنگینی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی که مطمئن شد که کسی اونجا نیست، شروع به کندن چاله ای کرد و بعد هم کیسه‌ی انارها رو اونجا گذاشت و دوباره این چاله رو با خاک پوشوند.

با خودم گفتم، انارهای ما رو میدزدی! صبر کن بلایی سرت بیارم که دیگه از این غلطا نکنی
غروب که همه‌ی کار گرها جمع شده بودن و میخواستن مزدشونو از بابا بگیرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسید به کارگری که انارها رو زیر خاک قایم کرده بود، پدر در حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم : 
بابا من دیدم که علی‌ اصغر، انارها رو دزدید و زیر خاک قایم کرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم!

پدر خدا بیامرز ما، برگشت به طرف من، نگاهی به من کرد و بدون اینکه حرفی بزنه، سیلی محکمی زد تو صورتم و گفت :
برو دهنتو آب بکش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انارها رو اونجا چال کنه، واسه زمستون!
بعدشم رفت پیش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچه اس اشتباه کرد، پولشو بهش داد، ۲۰ تومان هم گذاشت روش، گفت اینم بخاطر زحمت اضافت! من گریه کنان رفتم تو اتاق، دیگم بیرون نیومدم!

کارگرا که رفتن، بابا اومد پیشم، صورتم و بوسید، گفت میخواستم ازت عذرخواهی کنم! اما این، تو زندگیت هیچوقت یادت نره که هیچوقت با آبروی کسی بازی نکنی، علی اصغر کار بسیار ناشایستی کرده، اما بردن آبروی مردی جلو فامیل و در و همسایه، از کار اونم زشت تره.

شب شده بود، اومدم از ساختمون بیرون که برم تو باغ پیش بچه های دیگه، دیدم علی اصغر سرشو انداخته پایین و واستاده پشت در، کیسه ای تو دستش بود گفت اینو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره! کیسه رو بردم پیش بابا، بازش کرد، دیدیم کیسه ای که چال کرده بود توشه، به اضافه‌ی همه پولایی که بابا بهش داده بود ...»
آری، یاد باد روزگاری که مردمان، بزرگ و بخشنده بودند!

روزگار نامرد

تو شهر بازی شیراز نشسته بودم واسه خودم با محمد و محمدرضا و محسن .یهو یه دختر کوچولو خوشگل اومد پیشم بهم گفت : آقا…آقا..تو رو خدا یه لواشک ازم بخر!!
نگاش کردم …چشماشو دوس داشتم…دوباره گفت آقا..اگه ۴ تا بخری تخفیف هم بهت میدم…بهش گفتم اسمت چیه…؟
-فاطمه…بخر دیگه…!
کلاس چندمی فاطمه…؟
-میرم چهارم…اگه نمی خری برم..
می خرم ازت صبر کن دوستامم بیان همشو ازت میخریم مامان و بابات کجان فاطمه؟؟
-بابام مرده…مامانمم مریضه…من و داداشم لواشک می فروشیم
(دوستام همه رسیدند همه ازش لواشک خریدند خیلی خوشحال شده بود…می خندید…از یه طرف دلم سوخت که ما کجاییم و این کجا…از یه طرف هم خوشحال بودم که امشب با دوستام تونستیم دلشو شاد کنیم)
فاطمه میذاری ازت یه عکس بگیرم؟
-باشه فقط ۳ تا !
باشه…
-اگه ۵۰۰ تومن بدی مقنعمو هم بر میدارم
- فاطمههههههههههههههههه…دیگه این حرف و نزن! خیلی ناراحت شدم ازت!
سریع کوله پشتیشو برداشت و رفت…وقتی داشت می رفت.نگاش می کردم …نه به الانش…نه به ظاهرش …
به آینده ایی که در انتظار این دختره نگاه میکردم…و ما باید فقط نگاه کنیم…فقط نگاه…فقط نگاه

 میانبر؟ اصلا!

به خود و فرزندانتان دانش بیاموزید، میانبر وجود ندارد. به هیچ وجه نگذارید فرزندانتان از دانش آموزی منحرف گردند .
شما را به خدا ، دیگه از فشار به بچه های خود برای بدست آوردن نمره 20 دست بردارید.
به آنها کارگروهی بیاموزید. جلو زدن از هم و دیگران را پشت سرگذاشتن را به آنها نیاموزید.
دست هم گرفتن و با هم جلو رفتن را بیاموزید.
اگر موفق نشوند آنها را یاری کنید تا موفق شوند.
واگر اکنون نمی توانند موفق شوند پس هرگز موفق نخواهند شد.
تنها چیزی که لازم داریم ، شناخت خودمان است.
پیروزی ما بسته به دانش و خلاقیت و سوادآموزی و قدرت کار گروهی ماست و بس.


ادامه مطلب
نویسنده: علی ׀ تاریخ: پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

کوزه عسل

مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت.یک روز می خواست دنبال کاری برود. به شاگردش گفت: این کوزه پر از زهر است! مواظب باش به آن دست نزنی! شاگرد که می دانست استادش دروغ می گوید حرفی نزد و ...

استادش رفت. شاگرد هم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید.

خیاط ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید: چرا خوابیده ای؟

شاگرد ناله کنان پاسخ داد: تو که رفتی من سرگرم کار بودم، دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید و رفت. وقتی من متوجه شدم،از ترس تو، زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم!

دعا با زبان پاك

در بنى اسرائيل مردى بود اولادى نداشت . خيلى مايل بود خداوند به او فرزندى عنايت كند.
سى سال دعا كرد به نتيجه نرسيد وقتى كه ديد خداوند دعاى او را مستجاب نمى كند، گفت :
خدايا! دور از منى ، دعايم را نمى شنوى ؟ يا نزديك به منى ولى دعايم را مستجاب نمى كنى ؟
كسى به خوابش آمد و به او گفت :
سى سال خدا را با زبان بد و هرزه قلب سركش و ناپاك و نيت نادرست خواندى دعايت مستجاب نشد،
اينك زبانت را از گناه بازدار و قلبت را از آلودگى پاك كن ! با نيت راست دعا كن ! تا دعايت مستجاب گردد.

مرد از خواب بيدار شد و به دستورات او عمل كرد با زبان و دل پاك خدا را خواند
خداوند هم دعايش را مستجاب نمود، خواسته او برآورده شد و خداوند به او فرزندى عنايت كرد.

 یکی بود یکی نبود

چرا اول قصه ها میگن یکی بود یکی نبود ؟

یکی بود یکی نبود، داستان زندگی ماست. همیشه همین بوده. یکی بود یکی نبود.
در اذهان شرقی مان نمی گنجد با هم بودن. با هم ساختن. برای بودن یکی، باید دیگری نباشد.

هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود، که یکی بود، دیگری هم بود. همه با هم بودند.
و ما اسیر این قصه کهن، برای بودن یکی، یکی را نیست می کنیم.

از دارایی، از آبرو، از هستی. انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست.
هیچ کس نمی داند، جز ما. هیچ کس نمی فهمد جز ما. و آن کس که نمی داند و نمی فهمد، ارزشی ندارد، حتی برای زیستن.
و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم.

نمیدانم چرا تمام حکایات با یک واژه آغاز میشد.
حدیث تکراری، افسانه ای غمگین، داستانی شیرین یکی بود یکی نبود آن یکی که نبود کجا بود؟ چرا نبود؟
آن یکی که بود بدون آنکه نبود چگونه بود؟
چرا هیچ حکایتی با یکی بود و یکی بود آغاز نشد؟
و چرا در تمام افسانه ها کلاغ به خانه اش نرسید؟
کلاغ در کجا ماند ؟
و چرا تمام افسانه ها راست نبود؟
و چرا بالا رفتیم ماست بود پایین آمدیم دوغ بود
چرا قصه ما دروغ بود؟
قصه ما راست بود.
حقیقت بود.
تلخ بود افسانه نبود.
حکایت بود .

معلم، سیب و توت فرنگی

یک خانم معلم ریاضی به یک پسر هفت ساله ریاضی یاد می‌داد. یک روز ازش پرسید:
اگر من بهت یک سیب و یک سیب و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
پسر بعد از چند ثانیه با اطمینان گفت: ۴ تا!

معلم نگران شده انتظار یک جواب صحیح آسان رو داشت. او نا امید شده بود. او فکر کرد : شاید بچه خوب گوش نکرده ... تکرار کرد:
خوب گوش کن، خیلی ساده است, اگر به دقت گوش کنی می‌تونی جواب صحیح بدهی.
اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
پسر که در قیافه معلمش نومیدی می‌دید دوباره شروع کرد به حساب کردن با انگشتانش. تلاش او برای یافتن جواب صحیح نبود تلاشش برای یافتن جوابی بود که معلمش را خوشحال کند. 
برای همین با تامل پاسخ داد: 4 تا !!!

نومیدی در صورت معلم باقی ماند و به یادش اومد که پسر توت فرنگی رو دوست دارد.
او فکر کرد شاید پسرک سیب رو دوست ندارد و برای همین نمی‌تونه تمرکز داشته باشه.
در این موقع او با هیجان فوق العاده و چشم‌های برق‌زده پرسید:
اگر من به تو یک توت فرنگی و یکی دیگه و یکی بیشتر توت فرنگی بدهم تو چند تا توت فرنگی خواهی داشت؟
پسرک با انگشتانش دوباره حساب کرد. 
و سپس با تامل جواب داد: 3تا!

حالا خانم معلم تبسم پیروزمندانه ای داشت. برای نزدیک شدن به موفقیتش او خواست به خودش تبریک بگه
ولی یه چیزی مونده بود او دوباره از پسر پرسید:
اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی دیگه بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟ 
پسرک فوری جواب داد : 4 تا !

خانم معلم مبهوت شده بود و با صدای گرفته و خشمگین پرسید: چطور؟ آخه چطور؟
پسرک با صدای پایین و با تامل پاسخ داد : خانوم اجازه ؟! 
برای اینکه من قبلا یک سیب تو کیفم داشتم !!!

نتیجه اخلاقی: قضاوت عجولانه نداشته باشیم.

نویسنده: علی ׀ تاریخ: پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

امیدوار بودم با من حرف بزنی...

"پیشنهاد میکنم حتما بخونین"

امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم؛ و امیدوار بودم که با من حرف بزنی. حتی برای چند کلمه

نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، 

از من تشکر کنی. اما متوجه شدم که خیلی مشغولی... مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.

وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی

فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: سلام؛ اما تو خیلی مشغول بودی...

یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. 

بعد دیدمت که از جا پریدی.خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛ 

اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی!

تمام روز با صبوری منتظر بودم. با آن همه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی.

متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی، 

شاید چون خجالت می کشیدی که با من حرف بزنی، سرت را به سوی من خم نکردی. 

تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری. بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی.

نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی 

از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری

.... بـاز هم صـبورانه انــتظارت را کـشیدم و تـو در حالی که تـلویـزیون را نـگـاه می کردی ، شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی...

موقع خواب... فکر می کنم خیلی خسته بودی. بعد از آن که به اعضای خانواده ات شب به خیر گفتی ، به رختخواب رفتی و فـوراً به خواب رفـتی...

اشکالی ندارد . احتمالاً مـتوجه نشدی که من هـمـیشه در کـنارت و برای کمک به تو آماده ام...

من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را می کنی. حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی. 

من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم. منتظر یک سر تکان دادن، دعا، فکر، یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد...

خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی. خــب... من باز هم منتظرت هستم؛ 

سراسر پر از عشق تو... به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی...

نویسنده: علی ׀ تاریخ: سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

 

به نام خداوند ویروس گارد کنون رزم Virus و رستم شنو / دگرها شنیدستی این هم شنو

که اسفندیارش یکی Disk داد / بگفتا به رستم که ای نیکزاد

در این Disk باشد یکی File ناب / که بگرفتم از Site افراسیاب

 

چنین گفت رستم به اسفندیار / که من گشنمه نون سنگگ بیار

جوابش چنین داد خندان طرف / که من نون سنگگ ندارم به کف

برو حال می‌کن بدین Disk، هان! / که هم نون و هم آب باشد در آن

تهمتن روان شد سوی خانه‌اش / شتابان به دیدار رایانه‌اش

چو آمد به نزد Mini Tower اش / بزد ضربه بر دکمه Power اش

دگر صبر و آرام و طاقت نداشت / مر آن Disk را در Drive اش گذاشت

نکرد هیچ صبر و نداد هیچ لفت / یکی List از Root دیسکت گرفت

در آن Disk دیدش یکی File بود / بزد Enter آنجا و اجرا نمود

کز آن یک Demo شد پس از آن عیان / با فیلم و موزیک و شرح و بیان

به ناگه چنان سیستمش کرد 
Hang / که رستم در آن ماند مبهوت و منگ

چو رستم دگرباره Reset نمود / همی کرد Hang و همان شد که بود

تهمتن کلافه شد و داد زد / ز بخت بد خویش فریاد زد

چو تهمینه فریاد رستم شنود / بیامد که لیسانس رایانه بود

بدو گفت رستم همه مشکلش / وز آن Disk و برنامه خوشگلش
چو رستم بدو داد قیچی و ریش / یکی دیسک Bootable آورد پیش

یکی Toolkit، Hard اندرش / چو کودک که گردد پی مادرش

به ناگه یکی رمز Virus یافت / پی حذف امضای ایشان شتافت
چو Virus را نیک بشناختش / مر از Boot Sector برانداختش

یکی ضربه زد بر سرش Toolkit / که هر Byte آن گشت هشتاد Bit

به خاک اندر افکند Virus را / تهمتن به رایانه زد بوس را

چنین گفت تهمینه با شوهرش / که این بار بگذشت از پل خرش
دگر باره اما خریت مکن / ز رایانه اصلا تو صحبت مکن

قسم خورد رستم به پروردگار / نگیرد دگر Disk از اسفندیار

رزم رستم و ویروس
 
نویسنده: علی ׀ تاریخ: سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

اینجـا
حَوالــی ِ بُغــــض های نشکستــه
دیـوار به دیـوار ِ چَشمـانـی مُنتظـــر
چیــزی شبیــه ِ بـــاران
خیـــس کـرده سنـگ فـــرش های ِ سَجــاده ی دِلـــــــم را
اینجــا
کنــار ِ دلتنگـــــی های ِ همیشگــی
چیــزی شبیـــه ِ مُــــــــروارید
دانـه دانـه تسبیــــــح می گویـَد گونــه های بــــــــــی قـرارم را
خدایــا
اینجــا دختـر جــاده ی ِ احســـاس
دلش سخــت مُعجِــــزه می خواهـد
و تــ ــو انگـار مُعجِـــــزه هایت را گذاشتــه ای بـرای روزی که
دِل مــ ــن با هیــــــچ معجِــزه ای زنــده نَشَـــوَد

نویسنده: علی ׀ تاریخ: سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀


پيرمرد همسايه آلزايمر دارد
 ...
ديروز زيادي شلوغش کرده بودند
او فقط فراموش کرده بود
از خواب بيدار شود ...! 

زنده یاد حسين پناهي

دلتنگم،
مثل مادر بي سوادي
که دلش هواي بچه اش را کرده
ولي  بلد نيست شماره اش را بگيره.

گنجشک می خندید به اینکه چرا هر روز
بی هیچ پولی برایش دانه می پاشم...
من می گریستم به اینکه حتی او هم
محبت مرا از سادگی ام می پندارد...

  

 
همسایه ام از گرسنگی مرد،بستگانش در عزایش گوسفند ها سر بریدند

آقای ۳۰۰۰ میلیارد  ، لااقل سهم این کودک را نمی بردی...


 
دستهارا باز در شبـــهای ســـرد       هــــــا کنید ای کودکان دوره گـرد

 
 

نازنین!
ورشکست شدن کدامین سرمایه دار، به اندازه بی سرمایه شدن تو
دردناک است؟ در شیرینی ات چه ریخته ای که کامها تلخ می شوند؟

دست های کوچکش
به زور به شیشه های ماشین شاسی بلند حاجی می رسد
التماس می کند : آقا... آقا " دعا " می خری؟
و حاجی بی اعتنا تسبیح دانه درشتش را می گرداند
و برای فرج آقا " دعا " می کند....
 
کودکی با پای برهنه بر روی برفها  
 
ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی
 
نگاه می کرد زنی... در حال عبور او
 
را دید، او را به داخل فروشگاه برد و
 
برایش لباس و کفش خرید و گفت:
 
مواظب خودت باش کودک پرسید:
 
ببخشید خانم شما خدا هستید؟
زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط
 
یکی از بنده های خدا هستم.
کودک گفت:
 
می دانستم با او نسبتی داری!!!
 
 
 
 
 
 
انسان های بزرگ دو دل دارند :
دلی که درد می کشد و پنهان است و دلی که
می خندد و   آشکار است ...
< پروفسور محمود حسابی >
 
 
 
 
!
 
 
 
قند خون مادر بالاست
دلش اما هميشه  شور  مي زند براي ما

اشک‌هاي مادر , ...مرواريد شده است در صدف چشمانش
دکترها اسمش را گذاشته‌اند آب مرواريد!
حرف‌ها دارد چشمان مادر ؛ گويي زيرنويس فارسي دارد
دستانش را نوازش مي کنم
داستاني دارد دستانش
 



پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود
در یخچال را باز می کند

عرق شرم ...بر پیشانی پدر می نشیند
پسرک این را می داند
دست می برد بطری آب را بر می دارد
... کمی آب در لیوان می ریزد
 
صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم " 

پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است ...
 

 
و من و تو با ادعای فیلسوفانه، با قیافه ایی فهیم و اینها را می خوانیم و افسوس می خوریم بی آنکه بلد "کاری" کنیم.
غصه نخور، ناراحتیش به ربع ساعت هم نخواهد کشید
نویسنده: علی ׀ تاریخ: سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

سیب پر برکت

دو سال پیش در مدرسه ای به فرزندان کارگران مهاجر درس می دادم. 

زمان برگزاری امتحانات فرا رسید و من سوألات ریاضی را برای دانش آموزان سال اول مدرسه طرح کردم یکی از سوألات این بود :
"خانه شما پنج نفره است، اگر ده تا سیب داشته باشید، هر نفر چند سیب خواهد داشت؟" 
فکر کردم این سوأل برای بچه های هفت یا هشت ساله بسیار آسان خواهد بود. 

پس از برگزاری امتحان ، ناگهان متوجه یک اشتباه تایپی شدم. عدد "10" اشتباهاً عدد "1" تایپ شده بود .
حتم داشتم که بچه ها آن سوأل را پاسخ نخواهند داد. 

اما با تعجب دیدم که تقریباً هر کدام از شاگردان جوابی به این سوأل داده اند. 

در میان جواب های مختلف ، پاسخی مرا تحت تاثیر قرار داد. دانش آموزی نوشته بود که: 

هر نفر در خانه ام یک سیب خواهد داشت. زیرا اگر پدربزرگم این سیب را ببیند، خودش آن را نمی خورد و حتماً به مادربزرگ که اکنون سخت بیمار است خواهد داد. ولی می دانم مادر بزرگم هم آن سیب را نمی خورد و به من که نوه دختری اش هستم و دوستم دارد، می دهد.

من این سیب را به مادرم خواهم داد . مادرم هر روز در خیابان روزنامه می فروشد و دلش می خواهد سیب شیرین بخورد.
اما مادرم هم این سیب را نمی خورد و به پدرم می دهد. پدرم در کارخانه به سختی کار می کند.
هر وقت برای ما غذا می خرد، خودش نمی خورد. بدین ترتیب به هر عضو خانواده یک سیب کامل می رسد...

لطفا بخونش

من هم مثل شما ، مثل همه باور ندارم که دنیا ;کمتر از 20 روز دیگه تموم میشه....
ولی یه نکته هست که خیلی جالب و خیلی وحشتناکه ....
هیچ کس حاضر نشد کوچکترین تغییری تو رفتارش ایجاد کنه.....
هیچ کس حاضر نشد 1 درصد احتمال بده ......
همه هنوز به شکستن دل همدیگه ادامه میدیم و خودمون رو بی تقصیر میدونیم...
همه هنوز یه عالمه حرف تو دلمون مونده....
همه هنوز اونایی که دوستمون دارن رو تو انتظار محبتمون نگه داشتیم......
هنوز تو خیلی از مواقع که میتونستیم به کسی کمک کنیم کوتاهی میکنیم...
هیچ کس یه ذره از غرورش کوتاه نیومد........
و.......
نه تو این یک سال که این بحث داغ بود نه حتی تو این یک ماه و نه حتی تو این چند روز .....
مهم نیست این قضیه واقعی باشه یا شایعه ولی مثل یه امتحان بزرگ عمل کرد که ما آدما هممون گند زدیم.....

از هر دست بدی از همون دست میگیری

زنه هشت ماهه حامله بود و نميتونست به شوهره سرويس بده، يه شب زنه دلش سوخت و يه تراول پنجاهي دراوردو گفت :
اينو بده به زن همسايه و امشبو باهاش بخواب ولي يادت باشه فقط همين يه بار چون گناه داري.
مرده يك كم دل دل كردو بالاخره پولو گرفت و رفت، ولي بعد از چن ديقه با لب و لوچه اويزون برگشت.
زن علتو پرسيد ..
مرد: گفت پنجاه تاكمه هشتاد تومن بايد بدي
زن : عجب بيمعرفتيه !!! اون كه حامله بود من ازشوهرش پنجاه گرفتم ...

 شكار ميمون زنده و رابطه آن با ذهن انسان

شكار ميمون زنده بخاطر چابكي و سرعت عمل جانور بسيار مشكل است.
يكي از روشهاي شكار ميمون در آفريقا اين است كه شكارچي به محل اقامت ميمونها مي رود و بدون توجه به آنها
در سوراخ كوچكي در يك سنگ بزرگ مقداري خوراكي مي ريزد و دور مي شود
ميمونهاي گرسنه و كنجكاو دستشان را به درون سوراخ مي برند و خوراكيها را در مشت خود مي ريزند
اما دهانه سوراخ كوچكتر از آن است كه مشت ميمون از آن خارج شود.

ميمون وحشت زده مي شود و تقلا مي كند تا خسته شود اما هرگز مشت بسته خود را باز نمي كند تا رها شود..!!!!
ذهن انسان هم گاه مانند مشت بسته ميمون است
تقلا مي كند و بي تاب مي شود و روي يك مسئله قفل مي شود در حالي كه چاره در رها كردن و آزادي از قيد و بندهاي ذهن است...

۵ چیز که هرگز نباید با پیامک بیان شوند ..!!

محققان دانشگاه میشیگان می گویند افراد معمولاً برای بیان اطلاعات حساسی که گفتنشان به صورت مستقیم راحت نیست به پیامک متوسل می شوند. ولی در اینجا شما را با ۵ چیز که هرگز نباید با پیامک بیان شوند آشنا می کنیم.



۱.”فکر می کنم به درد هم نمی خوریم”
شاید خود شما هم طعم این تجربه تلخ را چشیده باشید و بدانید که چقدر سخت است وقتی کسی با ارسال یک پیامک و بدون گفتن دلیل، خواهان پایان یک رابطه عاطفی می شود. جدایی با پیامک ایده جالبی نیست پس همیشه این مسئله را رو در رو مطرح کنید.


۲. “بین خودمان باشد…”
یادتان باشد که این یک قانون است. اگر پیامکتان با این جمله شروع شده اصلا دکمه ارسال را فشار ندهید. رازها را باید رو در رو گفت تا طرف مقابل نتواند آن را برای نفر بعد ارسال کند!
 

۳. “من باردارم”
فکر می کنید پیامک روش خوبی برای دادن چنین خبر خوب وقشنگی باشد؟ مسلما نه. بهتر است این خبر خوب را رو در ور به همسرتان بگویید تا از دیدن برق شادی در چشم های او محروم نشوید!
 

۴. “دوستت دارم”
اگر می خواهید این جمله فراموش نشدنی را برای اولین بار به زبان بیاورید، لطفا اصلا از پیامک استفاده نکنید، چون از دیدن واکنش او محروم خواهید شد. علاوه بر این، تصور کنید که اگر در جواب چنین اعتراف بزرگی تنها یک ” ” دریافت کنید چه احساسی به شما دست خواهد داد.


۵. لحظه ای خودتان را جای طرف مقابل بگذارید. اگر از چیزی رنجیده باشید و به جای معذرت خواهی تنها یک علامت (که درجه واقعی بودنش معلوم نیست) دریافت کنید، او را خواهید بخشید؟ اگر موضوع آن قدر بزرگ هست که احساس ناراحتی کنید، رو در رو یا دست کم تلفنی معذرت خواهی کنید. نکته بسیار مهم اینکه هیچ گاه از طریق پیامک بحث و جدل نکنید چون در این صورت کلمات ناخوشایندی که بیان کرده اید مدت ها در جایی ثبت خواهد شد و فراموش کردنشان آسان نخواهد بود.

نویسنده: علی ׀ تاریخ: سه شنبه 21 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

گاف بزرگ

چند ماه پيش تهران رفته بودم عروسى پسر عمم خيلى باحال و خيلى جذاب بود!
پسر دخترا يه سالن بودن بزرگترا يه سالن ديگه خلاصه منم خركيف كه كلى دختر اونجاست و مخ ميزنم!!!
اينا گير دادن كه برقص اگه نرقصى دلخور ميشيم ديگه داماد(پسرعمم) اومد گير داد منم پاشدم يساعتى رقصيدم!
همه حال كرده بودن بامن!
آقا من يدفه از دهنم پريد گفتم تكنو بلدم بزنم!!!
اينا ديگه گير دادن ول كن هم نبودن كه آخه! منم هى خودمو فوش ميدادم و سعى ميكردم برم بيرون گم و گور شم!
هرجا ميرفتم يكيشون منو ميديد و ميگرفت!!
رسيد نوبت تكنو زدن چند نفر رفتن و زدن بعد پسر عمم وسطو خالى كرد و منو انداخت وسط!
حالا فرض كنيد صد تا دختر پسر دورو برتن دارن نگات ميكنن منتظر توان! توام هيچى بلد نيستى و دارى سكته ميكنى!
ديدم فايده نداره شروع كردم رقص پا و حركتاي عجيب كه خودمم شاخ دراورده بودم! همه دست زدن سوت كشيدن داد ميزدن اسممو يه جوى گرفته بود منوها!
ديدم دخترا دارن نگام ميكنن جو گرفت يدفه يه پشتك زدم و همه جا سياه شد و ديگه هيچى نفهميدم !!!
بعداز چند ساعت چشامو باز كردم صبح شده بود ديدم تو بيمارستانم سرمو بستن خيلى هم درد ميكنه! تازه فهميده بودم چيشده:-D
چندنفر هم از بچه هاى عروسى اومده بودن عيادت نيش همه باز و خندان
ديگه طاقت نياوردن غش كردن از خنده!!!
يعنى يه همچين شخصيت جوى و موجى دارم من!!:-)

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

دوستم تعريف ميكرد
كتاب دوست خواهرش پيش خواهرش جامونده بود اين رفيق ما هم فضول، رفته سروقت كتاب
تعريف ميكرد هر جند صفحه كه ميرفتي جلو، دختره نوشته بود:
خدايا امروز امتحان دارم كمكم كن خوب بشم و ...
بعد زير همون ميديدي نوشته:
خدايا اصلا ازت توقع نداشتم چرا كمكم نكردي!
يعني واقعا آدم اينا رو ميبينه به خودش اميدوار ميشه!!!

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

یکی از بچه ها روایت میکرد:
رفته بودم سربازی، روز اول نشوندنمون رو زمین...
جناب سروان داد زد : کی اینجا لیسانس ریاضی داره؟!!
منم با ذوق و شوق دستمو بردم بالا گفتم : من جناب!!!
گفت : پاشو اینا رو بشمار!!
:|

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

مرغ نداشتيم وبه سوپر محله مون سفارش دادم و گفتم سه تا سينه پوست كنده ميخوام و چهار تا رون بعد هر چي صبر كردم شاگردش نيومد تحويلم بده يكبار ديگه زنگ زدم گفت ببخشيد الان ميارم براتون بازم صبر كردم ولي نزديك ظهر بود وعصباني بودم از بدقولي شون بازم زنگ زدم و گفتم آقا پس سفارشم چي شد و ايشون هم خيلي دستپاچه گفت خانم بخدا رون و سينه هاتون آماده ..... بعد متوجه شد چي گفته و يك سكوت سنگيني برقرار شد O_oمنم كه ديگه نميدونستم چه جوري مكالمه روجمع و جور كنم گفتم باشه باشه فقط سريعتر بياريدشون!!!
فكر ميكنم مرغا از خنده زنده شدن و مجبور شد يه بار ديگه بكشدشون ...
پشت دستتمو داغ كردم ديگه به اين خاك برسرا نزديك ظهر سفارش ندم :/

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

دیشب دراز کشیده بودم رو شکم بالشمم زیر دستم بود اس ام اس بازی میکردم پسر خالم در حال دویدن از رو پشتم رد شد گفتم اوخ مگه مریضی ... گفت مگه چی شده ...... نوه خالم که 6 سالشه گفت بابایی از روش رد شدی ببین چجوری خوابیده اونجاش داخون شد بابایی مثل اون دفه که مامانی شوخی کرد زد اونجات غش کردی !!!!!!!!!!!کن :ی پسر خالم :D خالم :O زن پسر خالم :)

فکر مثبت

خردمند پیری در دشتی پوشیده از برف قدم می زد که به زن گریانی رسید.
پرسید: چرا می گریی؟
- چون به زندگی ام می اندیشم, به جوانی ام, به زیبایی ای که در آینه می دیدم, و به مردی که دوستش داشتم.
خداوند بی رحم است که قدرت حافظه را به انسان بخشیده است.
می دانست که من بهار عمرم را به یاد می آورم و می گریم.

خردمند در میان دشت برف آگین ایستاد, به نقطه ای خیره شد و به فکر فرو رفت.
زن از گریستن دست کشید و پرسید: در آن جا چه می بینید؟
خردمند پاسخ داد: دشتی از گل سرخ. خداوند, آن گاه که قدرت حافظه را به من می بخشید, بسیار سخاوتمند بود.
می دانست در زمستان, همواره می توانم بهار را یه یاد آورم و لبخند بزنم.

 

*****************************************************

با زنت شوخی کن
سر به سرش بگذار
از غذایش بچش
از دستپختش تعریف کن
و بدان که اگر گاهی هم ظرف ها را تو بشوری
آسمان خدا به زمین نمی آید...!
آخر می دانی؟
او همان دختر رویاهای دیروزت است
که به آشپز خانهء زندگی امروزت آمده...!
باور کن بدون او
اجاق خانه ات حسابی کور کور است...!


 

حرف مردم

دختری 15 ساله ، نوزادی 1 ساله به بغل داشت... ((مردم)) زیرلب بهش میگفتن فاحشه!
اما هیچ کس نمیدونست که به این دختر در 13 سالگی تجاوز شده بود!!!

پسری 23 ساله رو ((مردم)) "تنبل چاقالو" صداش میکردن
اما هیچ کس نمیدونست پسر بخاطر بیماریشه که اضافه وزن داره!!!!

((مردم)) زنی 40 ساله رو "سنگدل" خطاب میکردن ، چون هیچ وقت روزا خونه نبود تا با بچه هاش بازی کنه و به کارهاشون برسه ،
اما هیچ کس نمیدونست زن بیوه ست ، و برای پر کردن شکم بچه هاش باید سخت کار کنه!

مردی 57 ساله رو ((مردم)) "بی ریخت" صدا میکردن ،
اما هیچ کس نمیدونست که مرد زیبایی صورتش را در راه حفظ وطنش فدا کرده!!!

و هر روز مردم من و تو رو به غلط قضاوت میکنن!!!

کوتاه از پیامبر

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:

وقتى مرا به معراج بردند، وارد بهشت شدم . در آنجا فرشتگانى ديدم كه با خشت طلا و خشت نقره ساختمانى مى سازند ولى گاهى دست از كار مى كشند از فرشتگان پرسيدم : شما چرا گاهى كار مى كنيد و گاهى از كار دست مى كشيد؟ سبب چيست ؟
پاسخ دادند: هر وقت مصالح ساختمانى به ما برسد مشغول مى شويم و هرگاه نرسد از كار باز مى ايستيم .

گفتم : مصالح ساختمانى شما چيست ؟
جواب دادند: «سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اكبر»
وقتى مؤ من اين ذكر را مى گويد ما ساختمان را مى سازيم . وقتى كه ساكت مى شود ما نيز دست از كار مى كشيم.

نویسنده: علی ׀ تاریخ: دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

استعدادهای جواد خیابانی

نام : جواد
نام خانوادگی : خیابانی
استعداد ها :
قابلیت تشخیص خستگی بازیکن از روی ساق پای آنها

پیشگویی اینکه هر تیمی که ببازه یعنی اینکه بازی را باخته و هر تیمی که ببره یعنی بازی را بُرده

قابلیت گفتگو با بازیکن از فاصله هزار متری :
گگللللللللللل … نه … نه … نهههههه! گل نبووود! … کریم عصبانی نشو… کریم نبایداین کارا رو بکنی! …. داور می خواد کارت بده…نه داور کارت نده!/ «ابتدای بازی ایران و کره شمالی»

گزارش دقیق زمان هر بازی:
بله بازي امروز ...
نه الان ديگه بيست دقيقه بامداده الان ديگه تو فردا هستيم!!
اره الان ديگه امروز نيست الان فرداست که داريد اين بازي رو ميبينيد!!!!
اره بازي فردا
نه امروزعجب بازي شده..

افتخارات :
پیدا کردن بازیکنان مخفی شده : سرزن های لیورپول کوشن؟ آها یکیشون رو دیدم!
گزارش راز بقا : گنارو گاتوسو مثل یک پلنگ زخمی که شکارش از دستش فرار کرده دنبال توپ می دوه و دل پیرو هم می دونه اگه تو چنگ این پلنگ زخمی بیفته کاری ازش برنمیاد/«بازی میلان و یوونتوس چند سال پیش»

خدایی از این یکی نمیشه گذشت:
بواتنگ، نه ببخشید آلابا، شایدم گوستاوو بود که مرتکب پنالتی شد به هر حال یکی اونجا پنالتی کرد

لذت‌بخش‌ترين بوسه

توی مبل فرو رفته بودم و به یکی از مجلات مُدی که زنم همیشه می خرد نگاه میکردم. 
چه مانکن هائی، چقدر زیبا، چقدر شکیل و تمنا برانگیز.

زنم داشت به گلدان شمعدانی که همیشه گوشه اتاق است ور می رفت. شاخه های اضافی را می گرفت و برگ های خشک شده را جدا می کرد. از دیدن اندام گرد و قلنبه اش لبخندی گوشه لبم پیدا شد. از مقایسه او با دخترهای توی مجله خنده ام گرفته بود.

... زنم آنچنان سریع برگشت و نگاهم کرد که فرصت نکردم لبخندم را جمع و جور کنم.
گلدان شمعدانی را برداشت و روبروی من ایستاد و گفت:
نگاه کن! 
این گل ها هیچ شکل رزهای تازه ای نیستند که دیروز خریده ام.
من عاشق عطر و بوی رز هستم. جوان، نورسته، خوشبو و با طراوت.
گل های شمعدانی هرگز به زیبائی و شادابی آنها نیستند، اما می دانی تفاوتشان چیست؟
بعد، بدون این که منتظر پاسخم باشد اشاره ای به خاک گلدان کرد و گفت:
اینجا! تفاوت اینجاست. در ریشه هائی که توی خاک اند.
 رزها دو روزی به اتاق صفا می دهند و بعد پژمرده می شوند
ولی این شمعدانی ها، ریشه در خاک دارند و به این زودی ها از بین نمی روند. سعی می کنند همیشه صفابخش اتاقمان باشند.
چرخی زد و روی یک صندلی راحتی نشست و کتاب مورد علاقه اش را به دست گرفت.
کنارش رفتم و گونه اش را بوسیدم. این لذت بخش ترین بوسه ای بود که بر گونه یک گل شمعدانی زدم.

تو سیگار میکشی ؟

زن : عزیزم تو سیگار می کشی ؟
مرد : بله
زن : روزی چقدر ؟
مرد : 3 بسته
زن : پول هر بسته چقدره ؟
مرد : 7000 تومن
زن : چند ساله سیگار می کشی
مرد : 15 سال
زن : بنابر این اگه هر بسته سیگار 7000 تومن باشه تو هم روزی 3 بسته سیگار بکشی 630000 هزار تومن هر ماه پول سیگار میدی
که در یکسال میشه 7560000 تومن درسته ؟
مرد : درسته
زن : اگه تو هر سال این پول رو نگه می داشتی توی 15 سال می شد 113400000 تومن درسته ؟
مرد : درسته
زن : می دونی اگه تو سیگار نمی کشیدی اون باعث می شد پولت هدر نره و الان می تونستی یه بنز بخری ؟
مرد : تو سیگار می کشی؟
زن : نه
مرد : پس اون بنز لعنتیت کجاست؟؟؟؟؟

- - - - - - - - - - -

ولی خب ، انصافا تو این گرونی ها دیگه نمیصرفه سیگار دود کنیماااااا

سرمایه زندگی

صدای در زدن آمد
زن در را باز کرد و مردی با چهره خسته اما خندان وارد شد
مرد: سلام ، سحر برگشته؟
زن : نه هنوز مدرسه ست.چی شده؟
مرد: براش از شهر اون لباسی رو که قول داده بودم خریدم
زن لبخندی از سر رضایت زد و مرد را در آغوش گرفت : حتما خیلی خوشحال میشه
مرد که بیقرار دیدن دخترش در لباس نو بود آهسته گفت: خدا هیچ مردی رو شرمنده زن و بچه نکنه، بهش خیلی وقت بود قول داده بودم
زن : ایشالا، که همیشه سرت بلند باشه، هوا سرده بریم تو بشینیم تا برات چایی بریزم
مرد: ببین سحر چی دوست داره امشب همونو درست تا دیگه خیلی خوشحال بشه...
زن که مشغول شستن استکان بود پرسید: امروز خبری بود؟
مرد: نه، اما تو راه همش داشتم فکر میکردم آخه بعضی آدمها ماشین هایی سوار میشن که لاستیکاش تمام سرمایه ی من می ارزه
زن استکان چایی را به دست مرد داد و گفت : سرمایه ی تو سحره...
مرد لبخندی زد که در همین لحظه صدای در بلند شد و کسی مکرر فریاد کرد:
سیداحمد بدو... سید احمد بدو مدرسه آتیش گرفته ... بچه ها سوختن...

نویسنده: علی ׀ تاریخ: دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀



 
Inline image 1
 

 

همیشه یادت باشه ؛

زن جوری عاشقت میشه که حس میکنی هیچوقت از پیشت نمیره.

ولی وقتی که میشکنه ...جوری میره که حس میکنی هیچوقت عاشقت نبوده!

 

 

 


 

نویسنده: علی ׀ تاریخ: دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

جمـلاتی الـهام بخـش برای زنـدگی !


ادامه مطلب
نویسنده: علی ׀ تاریخ: دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

ارزش ها

مرد جوانی به نزد " ذوالنون مصری " آمد و شروع کرد به بدگویی از صوفیان .
ذوالنون انگشتری را از انگشتش بیرون آورد و به مرد داد و گفت : این انگشتر را به بازار دست فروشان ببر و ببین قیمت آن چقدر است ؟
مرد انگشتر را به بازار دست فروشان برد ولی هیچ کس حاضر نشد بیشتر از یک سکه نقره برای آن بپردازد .
مرد دوباره نزد ذوالنون آمد و جریان را برای او تعریف کرد .
ذوالنون در جواب به مرد گفت : حالا انگشتر را به بازار جواهر فروشان ببر و ببین آنجا قیمت آن چقدر است .
در بازار جواهر فروشان انگشتر را به قیمت هزار سکه طلا می خریدند !
مرد شگفت زده نزد ذوالنون بازگشت و او را از قیمت پیشنهادی بازار جواهر فروشان مطلع ساخت .
پس ذوالنون به او گفت : دانش و اطلاعات تو از صوفیان به اندازه اطلاعات فروشندگان بازار دست فروشان از این انگشتر جواهر است .
قدر زر زرگر شناسد ؛ قدر گوهر ، گوهری !

دوستیهای دخترا

قدیما میگفتن خدا یکی زنم یکی!!
از سر کوچه که میومدن عیالشون 10 تا رنگ عوض میکرد میپرید توی مطبخ غذا رو بکشه بیار سر سفره!!

حالا دخترای این روزا ماشالله انواع دوست دارن:

boy friend : که به اختصار bf گفته میشه در نقش شوهر ظاهر میشه اما برای ارتباطات نیازمند مکان هست!!

just friend : این گونه اسگل شده نوع قبل بوده و در جشنها پیدا میشه
کارش آوردن مشروب و مزه و قلیون و یکمیم رقصیدن هست آخر شبم دافا رو تا پایین ترین نقطه شهر(درب منزلشون) میرسونن!!

social friend : یا همون دوست اجتماعی که اسگل شده نوع قبل هست
این گونه کاربردش در پیدا کردن جزوه و کپی گرفتن و راننده شدن وقتی موارد بالا در دسترس نیستند میباشد!

گونه های مختلف روزافزونی هم هستند که بخاطر اینکه در حد اعصاب نویسنده نیستند فقط از اونا نام میبرم:

fast food friend
after shave friend
pepsi friend
pancake friend

خدا به ما هم از این فست فود و افتر شیو و پپسی و پنکیک فرندزا نصیب بنماید جمیعا لعنهم الله :|

بخشي از كتاب بابا لنگ دراز اثر جين وبستر

کتابی که باید درهر سنی چند بار خواند

از نامه های بابا لنگ دراز به جودی ابوت
جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که در افق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.

دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد...

جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم.
هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود.
پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد
باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم در دلش ثبت شویم.
دوستدارتو : بابالنگ دراز
 

رانندگي در باران

در هنگان بارش شدید باران از این روش استفاده کنید این روش را یک دوست پلیس به ما یاد داده که خودش آن را امتحان کرده و جواب دادنش را تائید کرده بود. این روش حتی برای رانندگی در شب هم جواب می دهد.
بیشتر رانندگان برف پا کن ها را موقع بارش شدید باران روشن کرده و روی سرعت تند یا خیلی تند می گذارند، ولی بازهم دید از شیشه جلو ، بد هست.در صورتی که با چنین شرایطی مواجه شدید ، کافی است عینک آفتابی تان را بزنید(هر مدلی که باشد) و معجزه رخ می دهد!

ناگهان دید شما از شیشه ی جلو کاملاً واضح می شود، درست مثل اینکه هیچ بارانی در کار نیست.
همیشه یک عینک آفتابی در ماشین داشته باشید.با این کار نه تنها در رانندگی ایمن تر با دید کامل به خودتان کمک می کنید،بلکه ممکن است زندگی دوست تان را هم با دادن این ایده به او، نجات دهید. خودتان امتحانش بکنید و با دوستانتان در میان بگذارید. جالب این است که هنوز قطره ها را روی شیشه ی جلو می بینید، اما دیگر سطحی از باران در حال فروریختن را نخواهید دید.می توانید ببینید که باران کجا به جاده برخورد می کند . این کار عدم دید شما را نسبت به ماشین هایی که از کنار شما رد می شوند ، یا ماشینی که باید در باران دنبال کنید ، از بین می برد.باید این نکته را در تعلیم رانندگی می گنجاندند چون واقعاً موثر است...

یک نکته ی خوب دیگر:یک خانم 36 ساله چند هفته قبل تصادف کرد. داشت باران می بارید اگرچه خیلی شدید نبود.ناگهان ماشین او روی آب شناور شد و به معنای واقعی کلمه در هوا به پرواز در آمد. او آسیب جدی ندید ولی از این اتفاق ناگهانی شگفت زده شد! وقتی این موضوع را برای پلیس بزرگراه شرح داد او مطلبی را بهش گفت که هر راننده ای باید بداند. هرگز در باران با کروز کنترل (کنترل اتوماتیک سرعت) حرکت نکنید.آن خانم فکر می کرد حرکت با کروز کنترل محتاطانه است چون سرعت را همیشه در حد مناسب نگه می دارد . ولی افسر پلیس بزرگراه به او گفت که با روشن بودن کروز کنترل ، چرخ های ماشین تماس شان را با سطح جاده از دست داده و ماشین شتاب بیشتری می گیرد در حدی که ماشین شما مثل هواپیما از زمین بلند می شود.
هرگز از کروز کنترل در هنگام خیس یا یخبندان بودن جاده استفاده نکنید.
بعضی ماشین ها مثل تویوتا سی ینا ایکس ال ایی در هنگام روشن بودن برف پاک کن اجازه روشن کردن کروز کنترل را نمی دهند.


ادامه مطلب
نویسنده: علی ׀ تاریخ: پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

داروخانه پروردگار

http://www.iranvij.ir/upload/images_aban91/67020277958292040186.jpg

هویج حلقه شده شبیه چشم انسان است. مردمک و عنبیه و خط نوری که

 به چشم میرسد درست مانند چشم انسان میباشد. تحقیقات نشان میدهد

 که مصرف هویج باعث افزایش جریان خون در عملکرد چشم میشود.

 

http://www.iranvij.ir/upload/images_aban91/08409187456439233511.gif
 


http://www.iranvij.ir/upload/images_aban91/00786383150924351276.jpg
 

وقتی گوجه فرنگی رو از وسط دو نیم میکنید چهار تا خونه میبینید که قرمزه و

 دقیقا مثل قلب هستش که اون هم قرمزه و چهار تا بخش مجزا داره .

 تحقیقات نشون داده که گوجه فرنگی خون رو تصفیه میکنه .

 

http://www.iranvij.ir/upload/images_aban91/08409187456439233511.gif


http://www.iranvij.ir/upload/images_aban91/25482283530577643157.jpg
 

حبه های انگور روی خوشه شبیه قلب هستش و هر دونه اون

 شبیه سلولهای خونی. امروزه تحقیقات نشون داده که

 انگور برای حیات قلب بسیار مفیده.


http://www.iranvij.ir/upload/images_aban91/08409187456439233511.gif


http://www.iranvij.ir/upload/images_aban91/60390354986080997884.jpg

مغز گردو شبیه مغز انسان هستش. نیم کره راست و نیم کره چپ .

 قسمت بالای مغز و پایین مغز. حتی چین خوردگی های و

پیچیدگی های اون هم شبیه نئو کورتکس میباشد .

 در حال حاضر میدانیم که گردو ۳۶ مرتبه نورونهای پیام رسان

 به مغز را گسترش میدهد. 

http://www.iranvij.ir/upload/images_aban91/08409187456439233511.gif

http://www.iranvij.ir/upload/images_aban91/13085962770830245322.jpg

تا حالا به لوبیا قرمز دقت کردین؟ درسته ... شبیه کلیه انسان هست .

 تحقیقات نشون داده که لوبیا قرمز در بهبود عملکرد کلیه نقش بسزایی داره . 

 
http://www.iranvij.ir/upload/images_aban91/08409187456439233511.gif

http://www.iranvij.ir/upload/images_aban91/04759412232370876798.jpg

 

ساقه کرفس شبیه به استخوان است و این نوع از سبزیجات

 در استحکام استخوان بسیار موثر میباشد. استخوانها تشکیل شده

 از ۲۳٪ سدیم و کرقس هم ۲۳٪ سدیم داره . چنانچه

 در رژیم غذایی شما سدیم وجود نداره کرفس میتونه این کمبود رو جبران کنه .

http://www.iranvij.ir/upload/images_aban91/08409187456439233511.gif


http://www.iranvij.ir/upload/images_aban91/29949795855608543682.jpg
 

آوکادو و گلابی و بادمجان برای سلامت سرویکس و رحم در خانمها

 بسیار موثر میباشد. امروزه تحقیقات نشان میدهد که اگر خانمها

در هفته یک عدد آوکادو مصرف نمایند هورمونهای آنها متعادل میشود و

 از بروز سرطان رحم جلوگیری میکند . جالبه که بدونید ۹ ماه

 از شکوفه کردن آوکادو تا رسیدن میوه آن طول میکشه .


http://www.iranvij.ir/upload/images_aban91/08409187456439233511.gif

http://www.iranvij.ir/upload/images_aban91/02546201328877400182.jpg
 

انجیر پر از دونه هستش که باعث افزایش تعداد و

حرکت اسپرم مرد و همچنین جلوگیری از عقیم شدن میشود . 

http://www.iranvij.ir/upload/images_aban91/08409187456439233511.gif

http://www.iranvij.ir/upload/images_aban91/95321128413225437149.jpg

سیب زمینی استامبولی شبیه لوزالمعده هستش که

 باعث تعادل قند خون در بیماران دیابتی می شود .

http://www.iranvij.ir/upload/images_aban91/08409187456439233511.gif


http://www.iranvij.ir/upload/images_aban91/22904362516254867894.jpg
 

زیتون به سلامت و عملکرد تخمدان کمک میکند.


http://www.iranvij.ir/upload/images_aban91/08409187456439233511.gif


http://www.iranvij.ir/upload/images_aban91/86305990041958571828.jpg

کریپ فروت و پرتقال و انواع مرکبات شبیه غده های شیری هستند و

در سلامت سینه و جنبش غدد لنفاوی در سینه موثر است .


http://www.iranvij.ir/upload/images_aban91/08409187456439233511.gif


http://www.iranvij.ir/upload/images_aban91/26936715361586265201.jpg

پیاز شبیه سلولهای بدن میباشد. امروزه تحقیقات نشان داده است

 که پیاز نقش مهمی در خروج مواد زائد در بدن را داراست و

 باعث ریزش اشک و شستشوی لایه مخاطی چشم میگردد.


http://www.iranvij.ir/upload/images_aban91/98113526373015666649.gif


حرکاتی ساده اما اثر بخش با فشار درمانی !

ســرفه

http://www.iranvij.ir/upload/images_aban91/02359890251473859471.jpg

به صورت متناوب انگشت شست خود را به مدت یک دقیقه

 طبق تصویر حرکت دهید . سه بار این حرکت را تکرار نمایید .


http://www.iranvij.ir/upload/images_aban91/08409187456439233511.gif


دردهای فــوقانی

http://www.iranvij.ir/upload/images_aban91/13655825091161820745.jpg

طبق تصویر نقطه ی مورد نظر را فشار دهید. دقت نمایید که

 شانه ی چپ را با دست راست و شانه ی راست را با دست چپ فشار دهید.


http://www.iranvij.ir/upload/images_aban91/08409187456439233511.gif


خستــگی


http://www.iranvij.ir/upload/images_aban91/01135558148516869910.jpg
 

روی ماهیچه ی ساق پا، چهار انگشت پایین تر

 از فرورفتگی زانو، و تقریبا یک انگشت

 به طرف خارج درشت نی را فشار دهید.

http://www.iranvij.ir/upload/images_aban91/08409187456439233511.gif

مشکلات معــده

http://www.iranvij.ir/upload/images_aban91/19004815532702038656.jpg

 

طبق تصویر دو انگشت بالاتر از اولین چین و

چروک مچ دست را فشار دهید .

 

http://www.iranvij.ir/upload/images_aban91/18431077840680011411.gif

نویسنده: علی ׀ تاریخ: پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

69747 77x77 دوازده راز جالب که دخترها باید درمورد نامزدشان بدانند

اگر دختری در سنین ازدواج هستید، بهتر است مردان را بهتر بشناسید…

شناخت روحیه مردان نه تنها مشکلات زوجین را کم می کند بلکه باعث برقراری رابطه بهتر بین آنها می شود. روان شناسانی که نقش جنسیت را در برقراری ارتباط مطالعه می کنند، این ۱۲ نکته را در مورد شناخت مردان با اهمیت می دانند.

۱ مردان در مورد احساسشان صحبت می کنند اما…

سیمرغ :مردان ترجیح می دهند درمورد احساساتشان غیرمستقیم صحبت کنند. پس از نامزدتان بخواهید برنامه اش را برای تعطیلات آخر هفته بگوید یا اینکه فکر و تصور خود را در مورد شما و اولین باری که شما را ملاقات کرده است، بیان کند. پاسخ او روشن می کند احساسش چیست و این گونه خود را به شما نزدیک تر می بیند.

۲ مردان با کارهایشان دوست داشتن را بیان می کنند.

بیشتر مردان ترجیح می دهند احساسات و حس دوست داشتن را با انجام برخی کارها بیان کنند، مثلا وقتی وسایل خراب خانه را تعمیر یا حیاط را تمیز می کنند یا سطل زباله را بیرون می برند، دوست داشتن خود را نشان می دهند. حتی خرید کردن برای خانه و زیباسازی محیط آن هم بیانگر این است که شما را دوست دارد.

۳ مردان ازدواج را جدی می گیرند.

مردان معمولا از ابراز سریع نظر خود واهمه دارند. شواهد نشان می دهد آنها ازدواج را بیشتر جدی می گیرند ولی ممکن است مدت طولانی تری طول بکشد تا احساس خود را بیان کنند زیرا می خواهند مطمئن شوند کاری که انجام می دهند، درست است.
نتایج یک بررسی روی مردان متاهل نشان داد وقتی مردی با اطمینان کامل تصمیم به ازدواج می گیرد، همه جوانب را بررسی کرده و بیشتر معیارها را مطابق میل خود می بیند. ۹۰ درصد مردان می گویند اگر قرار باشد دوباره ازدواج کنند، با همین همسرشان ازدواج خواهند کرد.

۴ او یک شنونده واقعی است.

بیشتر ما خانم ها وقتی حرف های دیگران را گوش می کنیم معمولا با حرکات اشاره و بدن و گفتن کلماتی مثل بله یا نه یا می دانم به آنها نشان می دهیم به حرف هایشان گوش می دهیم. این اشاره ها، بخشی از نظر و درک ما را به فردی که در حال صحبت است، منتقل می کند
اما این در مورد مردان صدق نمی کند. وقتی که با نامزد خود صحبت می کنید و چیزی نمی گوید یا حرکتی از او نمی بینید، به معنی آن نیست که گوش نمی دهد بلکه ترجیح می دهد ساکت باشد و درمورد آنچه شما می گویید، فکر کند.

۵ مردان بیشتر عمل می کنند.

مردان روابطشان را با عمل تقویت می کنند، نه احساس. بسیاری از مردان، با انجام فعالیت هایی مانند ورزش و پیاده روی همراه نامزدشان سعی می کنند به او نزدیک تر شوند.

۶ مردان زمانی را برای خود می خواهند.

اگرچه مردان سعی می کنند در بسیاری از فعالیت های خانواده مشارکت کنند اما همه آنها نیاز دارند زمانی مخصوص خود داشته باشند. زمانی که تنها در گوشه ای بنشینند و تفکر کنند. اگر چه مردان از
انجام بازی شطرنج، باغبانی یا رفتن به باشگاه ورزشی لذت می برند اما مثل همه، گاهی دوست دارند کسی در کنارشان نباشد و به تنهایی به کارهای مورد علاقه شان بپردازند. وقتی هر یک از زوجین زمان و مکانی را برای تنهایی داشته باشند، بیشتر به هم علاقه مند خواهند شد.

۷ مردان مثل پدرانشان عمل می کنند.

اگر می خواهید بدانید مردی که قصد دارید با او ازدواج کنید چگونه مردی است و چه رفتاری دارد، به رفتارهای پدرش نگاه کنید. مردان نقش خود و رابطه با همسرشان را از پدرشان می آموزند. اگر می خواهید بدانید که چگونه با شما رفتار خواهد کرد، ببینید پدرش چه رفتاری با مادرش دارد.

۸ مردان زبان بدن را نمی دانند.

مردان کمتر درمورد زبان اشاره و حرکات بدن می دانند و تغییر لحن صدا و حرکات صورت برای آنها کمتر مفهوم دارد. همچنین ممکن است دیرتر ناراحتی زنان را که در چهره شان نمایان است یا پیام های اشاره ای و لحن صدا را تشخیص دهند، بنابراین اگر می خواهید مطمئن شوید پیام را دریافت کرده اند مستقیما آن را بیان کنید.

۹ واکنش مردان سریع تر است.

زنان در واکنش نشان دادن به برخی امور و کارها دیرتر از مردان عمل می کنند و مدت طولانی تری برای بیان واکنش و تفکر نیاز دارند. حتی ممکن است در مقابل مردان بیشتر احساس اضطراب و استرس داشته باشند اما مردان در مقابل حوادث واکنش سریع تری نشان می دهند بنابراین وقتی هنوز می خواهید درمورد مباحث شب گذشته صحبت کنید، ممکن است نامزدتان آن را از یاد برده باشد.

۱۰ مردان به قدردانی واکنش نشان می دهند.

قدردانی از همسر می تواند تفاوت زیادی در رفتارهای آنها و روابطشان ایجاد کند. مطالعه ها نشان می دهد وقتی از زحمات مردان قدردانی و به آنها ارزش گذاشته می شود، بیشتر سعی می کنند در انجام کارهای خانه و مراقبت از کودک خود را درگیر کنند و خود را تکیه گاه خواهند دانست.

۱۱ مردان، لذت بردن همسر خود را دوست دارند.

خوشحالی و شادابی یک زن برای همسرش بسیار بااهمیت است. یک مرد تا زمانی که همسرش درمورد احساسش صحبت نکند از آن باخبر نمی شود، بنابراین بهتر است احساسات و خواسته هایتان را بیان کنید. خواسته خود را صریحا بگویید، زیرا مردان طفره رفتن را دوست ندارند. اگر خواسته خود را واضح بیان کنید، نه تنها گوش می کند، بلکه از خشنود شدن شما احساس خوبی خواهد داشت.

۱۲ مردان نیاز دارند دوست داشته شوند.

اگر یک مرد احساس کند از سوی نامزد خود مورد بی محبتی قرار گرفته ، ممکن است به فرد دیگری متمایل شود تا رضایت او را جلب کند. برای پرهیز از این موضوع زنان باید نیازهای عاطفی نامزدخود را درک کنند و برای رفع نیازهای وی بکوشند.

نویسنده: علی ׀ تاریخ: پنج شنبه 16 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

شیخ و مریدانش

روزی شیخ به همراه چند تن از مریدان مایه دارش حوالی بلوار اندرزگو مشغول دور دور بود.

تیپ خفن شیخ باعث جلب توجه نسوان حاضر در محفل دور دور شده بود.به ناگه شیخ که کمی آب انگور نوش جان کرده بود و بالا بود چشم مبارکش به حوری ظریف اندامی افتاد.
پس شیخ شیشه برقی اتومبیل مرید را پایین داد و چشمکی همچین تو دل برو به دختر همی زد
و دخترک خنده ملیحی به شیخ نثاره کرد!

در کمال نا باوری شیخ از دادن نمره تلفن خویش اجتناب نمود!مریدان بر کف ماندند که یا شیخنا کار را آن کرد که تمام کرد!
چه حکمتی در ندادن نمره تلفن بود؟ شیخ پاسخ داد همانا دختران آهن پرستند.او از برای ماشین مرید بر ما خنده زد که اگر فردا با پیکان خودمان او را بیرون ببریم تازه هویت واقعیش معلوم میشود!
مریدان چو این سخن شنیدند. به ترتیب حروف الفبا از ماشین پیاده شده دست بر سر زنان و کلاغ پر کنان تا اتوبان صدر رفته از خروجی اول وارد خیابان شریعتی شدند و از پل رومی دوباره به قیطریه رسیندی و در این حلقه تا ابد باقی ماندند :)

لحظه های زندگی

زن و شوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند برای تبرک و گرفتن نصیحتی از پير دانا نزد او رفتند.
پيرمرد دانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند او از مرد پرسید: تو چقدر همسرت را دوست داری!؟
مرد جوان لبخندی زد و گفت: تا سرحد مرگ او را می پرستم! و تا ابد هم چنین خواهم بود!
و از همسرش نيز پرسید: تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داری!؟
زن شرمناک تبسمی کرد و گفت: من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد
و هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد.

پير عاقل تبسمی کرد و گفت: بدانید که در طول زندگی زناشویی شما لحظاتی رخ می دهند که از یکدیگر تا سرحد مرگ متنفر خواهید شد
و اصلا هیچ نشانه ای از علاقه الآنتان در دل خود پیدا نخواهید کرد.

در آن لحظات حتی حاضرنخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر را ببینید.
اما در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوند
و دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتان پرتوافکنی کند.

در این ایام اصلا به فکر جدایی نیافتید و بدانید که "تاسرحد مرگ متنفر بودن" تاوانی است که برای "تا سرحد مرگ دوست داشتن" می پردازید.
عشق و نفرت دو انتهای آونگ زندگی هستند که اگر زیاد به کرانه ها بچسبید، این هردو احساس را در زندگی تجربه خواهید کرد.
سعی کنید همیشه حالت تعادل را حفظ کنید و تا لحظه مرگ لحظه ای از هم جدا نشوید...

تلخند

 

سوتی های شنیدنی

امروز سر کلاس استاد کامپیوتر ازم پرسید توی ورودی خروجی ها یه فیلیپ فلاپ داشتیما ! اسمش چی بود ؟!
جواب دادم والا استاد به اسم نمیشناسمش به قیافه میشناسم !! :o 
یعنی خودمم نفهمیدم چی گفتم !! والا بخدا ! توقعاتی از آدم دارن !

- - - - - - - - - - - - -

من بیشتر وقتا با تاکسی میرم دانشگاه حالا یه روز بابام مهربون شد و سوییچ ماشینشو داد گفت با ماشین برو , خلاصه ما ام ماشینو ورداشتیم و خوشحال رفتیم دانشگاه ولی از اونجایی که به ماشین بردن عادت نداشتم موقع برگشت یادم رفت ماشین آوردم با تاکسی برگشتم خونه . فردا صبحش که بابام اومد بره سر کار رفت تو پارکینگ دید ماشین نیست دادو بیداد که ماشین و بردن حالا همه همسایه هام جمع شدن می خوان زنگ بزنن پلیس . منم شدید ناراحت که یهو یکی از همسایه ها گفت البته من ماشینتونو از دیروز تا حالا ندیدم اینو که گفت فهمیدم که چه گندی زدم حالا مگه روم میشه بگم ماشین کجاست خلاصه بعد اینکه با کلی خجالت قضیه رو گفتم بابام کلا ازم قطع امید کرد خودمم یه جوری رفت و آمد می کنم که هیچ کدوم ار همسایه ها رو نبینم

- - - - - - - - - - - - -

اعتراف می کنم من هیچ وقت "هیچ وقت" پشت ماشین سوتی ندادم؛ مثلا ماشین خاموش کنم، تو دنده روشن کنم و از این چیزا...
همین چند روز پیش در حال رانندگی اومدم فرمون رو بپیچونم برم تو کوچه که یهو دستم از رو فرمون سُر خورد، هل شدم!
اومدم فرمونو بگیرم دوباره، دستام به هم گره خورد!
دستم خورد به برف پاک کن!
زد تو ترمز ماشین خاموش شد!
اومد ماشینو روشن کنم، یه متر ماشین پرید هوا، خورد به ماشین جلویی که پارک بود!
ماشینو روشن کردم زدم دنده عقب کلاج رو خوب نگرفته بودم، گفت: خخخخخخخرررررررررررت!!!
در آخر زدم دنده عقب افتادم تو جوب!!!
.
تمام این اتفاقا فقط در عرض 30 ثانیه بود!
.
هرچی تا به حال آبرو داری کرده بودم و قاشق قاشق آبرو جمع کردم و سوتی نداده بودم چند ساعت پیش همش دود شد رفت هوا!!

- - - - - - - - - - - - -

امروز با یکی از کارمندای خانوم دعوا کردم گفتم چیزمم نمیتونی بخوری
رفت پیش مدیر شرکت شکایتمو کرد
منو که تو دفتر خواست گفتم حرف بدی نزدم
شااااااااکی گفت تو نبودی گفتی چیزمو هم نمیتونی بخوری؟!!!!
منم گفتم چرا... خب اگه ناراحت شدی میتونی بخوری :D
مدیرمون ریسه رفت جفتمونو از اتاق پرت کرد بیرون

مستی و راستی

مینی بوس پر از مسافر به سوی مقصد در حرکت بود 
که مردی رو می بینن که تلو تلو می خورده و منتظر تاکسی بوده. 
فکر می کنن حالش بده، توقف می کنند
و مرد بی چاره رو سوار می کنند 

همین که راه می افتند، مرد مست به دور و برش نگاهی می کنه و می گه:
عقبی ها بی شرفن، جلویی ها بی شعورن، سمت راستی ها خرن و سمت چپی ها گاون!
راننده مینی بوس شاکی می شه و چنان می کوبه روی ترمز که همه ی مسافرها روی همدیگه می افتند!
راننده میاد مرد مست رو از زیر دست و پای مسافرها می کشه بیرون  و می گه: مردک! 
اگر جرات داری یک بار دیگه بگو کی خر و گاو و بی شعوره!
مرد مست با کمال خونسردی می گه:
من از کجا بدونم؟ با اون ترمزی که تو کردی همه قاطی شدند!

نویسنده: علی ׀ تاریخ: سه شنبه 14 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

عکس های رمانتیک و زیبا از زوج های عاشق


ادامه مطلب
نویسنده: علی ׀ تاریخ: سه شنبه 14 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

زندگی به من آموخت که همیشه آماده دفاع از حمله احتمالیِ کسی باشم
که به او محبت فراوان کردم !
::
::
بـه فـــقـر احــسـاس ِ”انـــسـانیّـــت”دچــــار شــدیـــم !
نــسلی که دردش را ،
کیـبـوردها ..
پیامک ها ..
و ..
تـلفن هـــای پـی در پـی مـی فهمـــنـد …
::
::
از اسب که بیفتی
اسیر سرزنش خاک می شوی
در این سرزمین ،
سقوط آزاد هم ممکن نیست …
::
::
باید به بعضی ها گفت: ناراحت چی هستی؟
دنیا که به آخر نرسیده…!!!
من نشد ؛ یکی دیگه! تو که عادت داری
::
::
مرا تا بزن ، به قرینه هم تا بزن !
میخواهم تنها درگیر نیمه خودم باشم …
::
::
حوا بودن تاوان سنگینی دارد …
وقتی آدم ها برای هر دم و بازدم به هوا نیاز دارند !


::
::
مشکل از جایی شروع میشه که …
دلتنگ کسی باشی که نیست،
حوصله کسی رو نداشته باشی که هست …
::
::
بـلافـاصـله پـس از مـرگـم …
مـرا بـه خــاکــ نسپـاریــد؛
دوسـتـانــم عادتـــ دارنــد کـه…
دیــــر بیــاینـــــد…!!
::
::
کاش خدا روی بعضی‌ از آدم‌ها با ماژیک قرمز علامت میگذاشت
تا ما بدونیم باید بیشتر مطالعه شون کنیم …
::
::
صفحه ی آخر شناسنامه زیاد مهم نیست …
گاهی باید تو آیینه خوب نگاه کنی ببینی هنوز زنده ای یا نه !؟
::
::
وقــتی همه چیز خوبه
میترسم …
مـا به لنگیدن یکــــ جایِ کار
عـــادت کـــرده ایـــم . . .
::
::
چشم هایت وقتی دروغ می گویی زیبا تر می شوند…
اگر می خواهی زیبا ترین باشی
همیشه به من بگو دوستت دارم …!!
::
::
همــه ی مـــا
فقــط حســـرت بــی پــایــان یــــک
اتفــــاق ســـاده ایـــم
کــــه جهــــان را بـــی جهــــــت ،
یــــک جــــور عجیبــــی جــــدی گرفتـــــه ایــــم … !
::
::
وقتی اولین احساس مادرم به من “تهوع” بود
از دیگران توقعی ندارم !
::
::
خواستے دیگـــه نباشے ،
آفرین… چــــه با اراده !
لعنَت به دبستانـے که تو از درسهاش ،
فقط تصمیــم کبــر ے رو آموختـــے …
::
::
آدما مترسک سر جالیز نیستن؛
که وقتی واسه کلاغای دلت تکراری شدن عوضشون کنی؛
پس یه کم در مورد آدما منصف باش؛
تا مترسک یکی دیگه نشی …!
::
::
اِلتِمــــــــاس مــــــالِ دیـــــــروز بــــود
مـــــــالِ وَقتـــــــی بـــود ڪــــﮧ ســـــــاده بودم
اِمــــــــروز میــــــخــــوای بـــِــری ؟؟؟
هیــــــــــــــس !!!
فَقَطــ ” خــُـــداحــــــــــافِظـــ …


 

نویسنده: علی ׀ تاریخ: دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

قابل توجه دختر خانم هایی که شوهر پیدا نمی کنند!
 
شوهر پیدا کردن,شوهر پیداکردن دختر,زندگی مشترك 
 
دوست دارید ازدواج كنید اما احساس می‌كنید كه هیچ كدام از مردان جهان به شما توجهی ندارند و حتی حاضر نیستند به‌عنوان یك گزینه احتمالی به شما فكر كنند؟

 
اطراف‌تان كسانی هستند كه مشتركات زیادی با شما دارند اما آن‌ها هم تنها به‌عنوان یك دوست روی شما حساب می‌كنند و تمایلی به ازدواج با شما ندارند؟
 
دوستان دوره دبیرستان و دانشگاه‌تان یكی‌یكی سر خانه و زندگی خودشان رفته‌اند و احساس می‌كنید كه تنها مانده‌اید؟ اگر مدام ذهن‌تان را با این فكر و خیال‌ها پر كرده‌اید، بهتر است دست بردارید و از مجردی‌‌تان یك بحران پر از غصه نسازید.
 
شاید هنوز آمادگی ازدواج ندارید و نتوانسته‌اید آنطور كه باید برای ساختن یك زندگی مشترك آماده شوید. ازدواج كردن موضوعی نیست كه بتوان برایش الگو و راه حل ارائه كرد اما شاید با خواندن مراحل زیر بتوانید برای ازدواج‌تان آماده‌تر شوید و دست از این نگرانی‌ها هم بردارید.
 
آه و ناله نكنید
به منفی‌بافی‌های‌‌تان پایان دهید. وقتی كه با دوستان یا خانواده‌‌تان صحبت می‌كنید، خشم یا عصبانیت‌‌تان از این‌كه ازدواج نكرده‌اید را بروز ندهید. به جای این‌كه مدام از ازدواج نكردن‌تان حرف بزنید سعی كنید در مورد موضوعاتی كه برای طرف مقابل‌تان جالب است گفت‌وگو كنید.
 
می‌توانید با توجه به شخصیت فرد مقابل‌تان از سیاست، مذهب، هنر، سرگرمی یا ورزش صحبت كنید و اگر هم كسی از شما پرسید كه چرا ازدواج نكرده‌اید، به جای آه و ناله كردن خیلی منطقی بگویید كه هنوز با فردی كه برای‌تان مناسب باشد روبه‌رو نشده‌اید.
 
دوستی‌هایتان را خراب نكنید
برای جلب توجه دیگران به هر شیوه‌ای متوسل نشوید. اگر شما یك دوست یا همكار‌ دارید كه نسبتا به شما نزدیك است و احساس می‌كنید، می‌تواند فرد مناسبی در زندگی شما باشد، عجولانه اقدام نكنید. بگذارید زمان بگذرد و به شما ثابت شود كه آیا می‌توانید زوج خوبی برای هم باشید یا این‌كه او هم همین علاقه را به شما دارد؟
 
هیچ وقت با فرستادن یك پیامك عاشقانه و ابراز عشق‌تان به زبان بی‌زبانی، رابطه دوستی‌‌تان را خراب نكنید زیرا ممكن است او با دیدن چنین واكنش‌هایی از طرف شما، كاملا از شما فاصله بگیرد و همین دوستی آرام و ساده را هم از دست بدهید.
 
از طرف دیگر اگر او به فرد دیگری علاقه‌مند است، واكنش خصمانه‌ای نشان ندهید و دوستی‌‌تان را به هم نریزید. به این فكر كنید كه این فرد در مقام یك دوست ساده چقدر به زندگی شما آرامش می‌دهد و تنهایی‌‌تان را از بین می‌برد. با این اوصاف آیا هنوز هم ارزش این را دارد كه به‌خاطر این‌كه عاشق‌تان نیست از زندگی‌‌تان بیرون برود؟
 
از رابطه‌های‌‌تان درس بگیرید
ممكن است شما پیش از این، چند رابطه شكست خورده را تجربه كرده باشید و این شكست‌های مكرر اعتماد به نفس شما را از بین برده باشد. به‌جای این‌كه احساس ناتوانی كنید سعی كنید از این شكست‌ها درس بگیرید. رابطه‌های شما به چه دلایلی شكست خورده؟
 
چه اشتباهاتی كرده‌اید و چه كارهایی می‌توانستید و نكرده‌اید؟ اگر واقعا دوست دارید كه ازدواج كنید باید برای شروع یك رابطه تازه آماده باشید. مهم نیست كه این رابطه در چه زمانی شكل می‌گیرد بلكه شما باید همیشه برای چنین ارتباطی آماده باشید.
 
رابطه‌ها و زندگی‌های مشترك اطرافیان‌تان هم می‌تواند برای شما الگوی خوبی باشد این‌كه چه رفتارهایی انجام می‌دهند كه از نظر‌تان اشتباه است و باید از آن‌ها بپرهیزید و چه رفتارهایی می‌تواند الگوی مناسبی برای زندگی آینده شما باشد.
 
از طرف دیگر به رفتارها و شخصیت مردان اطراف‌تان هم دقت كنید. شاید با همین بررسی‌ها بتوانید در تصمیم‌گیری آینده‌‌تان هم موفق‌تر باشید و بدانید كه چه مردی می‌تواند شاهزاده سوار بر اسب شما باشد.
 
وسواس را كنار بگذارید
محافظه كاری‌های بی‌مورد را كنار بگذارید و با ازدواج، وسواس گونه برخورد نكنید. اگر خواستگارهایی دارید كه حاضر نیستید حرف‌های‌شان را بشنوید یا اگر گاهی فامیل و دوستان‌تان كسی را برای ازدواج به شما معرفی می‌كنند
 
اما شما اهمیتی نمی‌دهید، باید كمی در نگاه‌تان تجدید نظر كنید. شاید یكی از همین موارد بتواند همسر ایده‌آلی برای شما باشد. از آشنایی نترسید و چند هفته‌ای با خواستگارهای‌تان صحبت كنید و بعد تصمیم بگیرید، مشكلات كوچك آدم‌ها را بهانه نه گفتن نكنید.
 
فراموش نكنید كه هر كسی با هر شخصیتی هم كه باشد، مشكلاتی دارد كه می‌توان از آن‌ها ایراد گرفت.
 
شما نمی‌توانید یك شخصیت بی‌عیب و نقص را به‌عنوان همسر‌تان انتخاب كنید چون اصلا چنین شخصیتی وجود ندارد اما سعی كنید فردی را انتخاب كنید كه بتوانید با مشكلاتش كنار بیایید و مدام به خاطرشان افسرده یا عصبانی نشوید.
 
تكلیف‌تان را روشن كنید
شما نباید برای فرار از چیزی به سمت ازدواج بروید بلكه باید تنها برای ساختن یك زندگی بهتر در كنار فردی كه به شما آرامش می‌دهد چنین قدمی بردارید.
 

اگر نمی‌دانید چطور باید انتخاب كنید و چطور پیش بروید بهتر است سراغ یك مشاور بروید. با شركت در كلاس‌های آمادگی ازدواج می‌توانید تا حدودی تكلیف‌تان را روشن كنید و هم آگاهانه‌تر انتخاب كنید و هم منطقی‌تر پیش بروید.
نویسنده: علی ׀ تاریخ: دو شنبه 13 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

استفاده از فرصت ها

سه دوست در یک اتومبیل به مسافرت رفته بودند و یک تصادف مرگبار باعث شد که هر سه در جا کشته شوند
یک لحظه بعد روح هر سه دم دروازه بهشت بود و فرشته نگهبان بهشت داشت آماده می شد که آنها را به بهشت راه دهد...

یک سوال!!!

الان که هر سه تا دارین وارد بهشت می شین اونجا روی زمین بدن هاتون روی برانکارد در حال تشییع شدن بسوی قبرستان است
و خانواده ها و دوستان در حال عزاداری در غم از دست دادن شما هستند
دوست دارین وقتی دارن از کنار جنازه راه می رن در مورد شما چی بگن؟ هر آرزویی که بکنید الآن به حقیقت تبدیل میشه!!

اولی گفت : دوست دارم پشت سرم بگن که من جز بهترین پزشکان زمان خود بودم و مرد بسیار خوب و عزیزی برای خانواده ام.

دومی : دوست دارم پشت سرم بگن من جز بهترین معلمهای زمان خودم بودم و تونستم اثر بزرگی روی آدمهای نسل بعد از خودم بگذارم.

سومی گفت : دوست دارم بگن : نگاه کن داره تکون می خوره مثل اینکه زنده است!

نتیجه اخلاقی: اینکه می گن از فرصت ها استفاده کنید, الکی نمیگن که دهنشون گرم بشه, میگن که به کار ببندیم.

روزی به اندازه ی کافی

رسول خدا صلى الله عليه و آله با عده اى از بيابان عبور مى كردند. در اثناى راه به شترچرانى رسيدند.
حضرت كسى را فرستاد تا مقدارى شير از او بگيرد.
شتر چران گفت : شيرى كه در پستان شتران است براى صبحانه قبيله است و آنچه در ظرف دوشيده ام براى شام آنهاست .
با اين بهانه به حضرت شير نداد. پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله او را دعا كرد و گفت : 
خدايا! مال و فرزندان او را زياد كن !

سپس از آن محل گذشتند و به گوسفند چرانى رسيدند. پيامبر كسى را فرستاد از او شير بخواهد.
چوپان گوسفندها را دوشيد و با آن شيرى كه در آن ظرف حاضر داشت همه را در ظرف فرستاده پيامبر صلى الله عليه و آله ريخت
و يك گوسفند نيز براى حضرت فرستاد و عرض كرد:
- فعلا همين مقدار آماده است ، اگر اجازه دهيد بيش از اين تهيه و تقديم كنم ؟
رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره او نيز دعا كرده ، گفت : 
خدايا! به اندازه نياز او روزى عنايت فرما!

يكى از اصحاب عرض كرد:
يا رسول الله ! آن كس كه به شما شير نداد درباره او دعايى نمودى كه همه ما آن دعا را دوست داريم
و درباره كسى كه به شما شير داد دعايى فرمودى كه هيچ يك از ما آن دعا را دوست نداريم !

رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: مال كم نياز زندگى را برطرف مى سازد، بهتر از ثروت بسيارى است كه آدمى را غافل نمايد.
سپس اين دعا را نيز كردند:
خدايا به محمد و اولاد او به اندازه كافى روزى لطف فرما! 

انتخاب همسر

دختری عاشق پسری بسیار زشت شد آنچنانکه قصد کرد با وی ازدواج کند!
پس خانواده دختر وی را برحذر داشتند از این ازدواج اما دختر به سبک آلن دلن گفت : من انتخابم را کرده ام !
پس آن دو با هم ازدواج کردند اما چند وقتی نگذشت که دختر از کرده خویش پشیمان شد ! و روزی به پسر گفت : 
ببین ! من از ازدواج با تو پشیمان شده ام و دیگر تحمل زندگی با تو را ندارم ! پس مرا طلاق بده تا به سر خانه و زندگی خود بروم .
پسر گفت : آن زمان که خانواده ات می گفتند با من ازدواج نکن چرا گوش نمی کردی ؟
دختر گفت : آن زمان گوشهایم کر بود و آن نصیحتها را نمی شنیدم .
پسر گفت : حال نیز کور شو و این قیاقه را نبین که طلاق برای تو سودی ندارد !

دردهای من

دردهای من 
جامه نیستند
تا ز تن در آورم 
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم 

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند 

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند 

انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است 

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است 
دست سرنوشت
خون درد را 
با گلم سرشته است 
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟


ادامه مطلب
نویسنده: علی ׀ تاریخ: یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

جمله عجیب !

پروفسور ارنست برنک کلمبیایی جمله ای را اختراع کرد
که تنها با قراردادن یک کلمه در همه نقاط ممکن آن، معنای متفاوتی به خود می گرفت :

جمله:
"
I hit him in the eye yesterday"

و کلمه مورد نظر :
"ONLY"

1. ONLY I hit him in the eye yesterday. (No one else did.)
2. I ONLY hit him in the eye yesterday. (Did not slap him.)
3. I hit ONLY him in the eye yesterday. (I did not hit others.)
4. I hit him ONLY in the eye yesterday. (I did not hit outside the eye.)
5. I hit him in ONLY the eye yesterday. (Not other organs.)
6. I hit him in the ONLY eye yesterday. (He doesn't have another eye.)
7. I hit him in the eye ONLY yesterday. (Not today.)
8. I hit him in the eye yesterday ONLY. (Did not wait for today.)

پسر عاشق

پسری عاشق دختری شد آنقدر که هر روز نامه های عاشقانه به وی می نوشت
که قدرت عشق من به تو از قدرت عشق مجنون به لیلی و فرهاد به شیرین که کوهی را برای معشوقش کند نیز بیشتر باشد.

روزی دختر به وی گفت : تو که اینقدر دم از قدرت عشق نسبت به من می زنی چقدر بر حرفت پایبندی ؟
پسر گفت : قدرت عشق من به تو آنقدر است که جهانی را زیر و رو کند !
دختر گفت : نمی خواد جهان را زیر و رو کنی اما اگه واقعا می خواهی عشقت به من ثابت شود خانه ای بخر تا دونفری در آن زندگی کنیم !
پسر گفت : عزیزم تو که خود می دانی اگر دو نفر عاشق هم باشند پتویی نیز آنها را کفایت کند !
دختر گفت: پس برایم ماشینی بخر !
پسر گفت : آخر با این ترافیک خیابانها ماشین برای عشق من چیزی جز عذاب نخواهد بود و من طاقت عذاب وی را ندارم !
دختر گفت : برایم جواهری زیبا بخر .
پسر گفت : جواهر مال فخر فروشان است و عشق من از این کارها مبراست !
دختر گفت : برایم تلویزیونی پلاسما بخر.
پسر گفت : تلویزیون چشم عشق من را ضعیف می کند !
دختر گفت : برایم یک واکمن بخر که گاهی نواری گوش کنم !
پسر گفت : مگر در خانه تان نداری ؟
دختر گفت : ای بابا ! پس لااقل لباس زیبایی بخر که دلم خوش باشد !
پسر گفت : مگر پدر نداری که برایت لباس بخرد !
دختر گفت : مرده شور ریختت را ببرن گدا !!!
پسر گفت : پس بیا با هم عروسی کنیم
.

پَـــر آبــــی

يک افسانه صحرايی، از مردی ميگويد که می خواست به واحه ديگری مهاجرت کند و شروع کرد به بار کردن شترش.
فرشهايش، لوازم پخت و پز، صندوق های لباسش را بار کرد. و حيوان همه را پذيرفت.
وقتی می خواستند به راه بيفتند، مرد 
پر آبی زيبايی را به ياد آورد، که پدرش به او داده بود.
پر را برداشت و بر پشت شتر گذاشت.
اما با این کار, جانور زير بار تاب نياورد و جان سپرد.
حتما مرد فکر کرده است: "شتر حتی نتوانست وزن يک پر را تحمل کند..."
نتیجه اخلاقی:گاهی ما هم در مورد ديگران همين طور فکر می کنيم.
متوجه نمی شويم که شوخی کوچک ما شايد همان قطره ای بوده است، که جامی پر از درد و رنج را لبريز کرده...


ادامه مطلب
نویسنده: علی ׀ تاریخ: یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

به سلامتی مادر

به سلامتی زن شوهرداری که عاشقش شدم....
به سلامتی مادر

به سلامتیه همه مامانایی که هر وقت صداشون می کنیم میگن : جانم !
و هر وقت صدامون میکنن ، میگیم: چیه ؟ ها . . . ؟!

یک مادر می تواند ۱۰ فرزندش را نگهداری کند ، اما ۱۰ فرزند نمی توانند یک مادر را نگه دارند !
به سلامتی همه مادر ها . . .

به افتخار همه ی مادر های مهربان و دلسوز ، جوانی هایت را با بچگی هایم پیر کردم
به موی سپیدت مرا ببخش ، مادر ، ای تمام هستی من !
سلامتی همه مادر ها . . .

به سلامتی مادر بخاطر اینکه همیشه از غمهامون شنید اما هیچوقت از غمهاش نگفت . . .

به سلامتیه مادرایی که با حوصله ای راه رفتنو یاد بچه هاشون دادن ، ولی تو پیری بچه هاشون خجالت میکشن ویلچرشونو هل بدن !

به سلامتی مادرا که وقتی با جارو برقی میان تو اتاق انگار چنگیز خان حمله کرده . . . !

سلامتی مادر وقتی غذا سر سفره کم بیاد ، اولین کسی که از اون غذا دوس نداره خودشه . . .

به سلامتی مادر که بخاطر ما هیکلش به هم خورد !

به سلامتی مادر چون اگه خورشید نباشه میشه گذرون کرد اما بدون حضور مادر زندگی یه لحظه هم معنی نداره

تنها کسیکه وقتی شکمش را لگد می زدم ازشدت شوق می خندید مادرم بود ، به سلامتی همه مادرا . . .

به سلامتی اونی که وقتی از مدرسه می اومدم خونه ، میگفت از صبح تا حالا برات ۱۰۰۰ تا صلوات فرستادم تا امتحان تو ۲۰ بشی . . .

به سلامتی مادر واسه اینکه دیوارش از همه کوتاهتره . . . !

به سلامتی مادر بخاطر اینکه از سلامتیش برای سلامتی بچه هاش همیشه گذشته . . .

ادعای عشق میکنیم و فراموش کرده ایم رنگ چشم های مادرمان را !
به سلامتیشون . . .

حرف حساب

این جمله از کیست؟ ؟؟
دیگه رو دست من بازیکن نمیاد!!!!
الف) پله
ب) علی کریمی
ج) مارادونا
خ) جواد خیابانی
د) کریستین رونالدو
ه) مسی
ی) ابراهیم تهامی

به کسانی که پاسخ صحیح بدن فیلمی از صحنه ای که این بازیکن 14 نفر رو دریبل کرد بعنوان جایزه داده خواهد شد.

* * * * * * * * * * * * * * *

ﻭﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺯﻧﮓ ﯾﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﮐﻪ ﻣﯿﺰﺩﯾﻢ ﺩﺭ ﻧﻤﯿﺮﻓﺘﯿﻢ
ﻭﺍﻣﯿﺴﺖﺍﺩﯾﻢ ﺗﺎ ﺻﺎﺣﺒﺨﻮﻧﻪ ﺩﺭ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﻪ ﺑﻌﺪ ﻗﺪﻡ ﺯﻧﺎﻥ ﺍﺯ ﺟﻠﻮﺵ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪﯾﻢ!
ﺍﻭﻧﻢ ﻣﺤﺎﺳﺒﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﻣﯿﮕﻔﺖ : ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺯﻧﮓ ﺭﻭ ﺯﺩﻩ ﺍﻻﻥ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺳﺮ ﮐﻮﭼﻪ ﭘﺲ ﺍﯾﻨﺎ ﻧﯿﺴﺘﻦ!!
ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﻃﻔﻮﻟﯿﺖ ﻋﻠﻢ ﻓﯿﺰﯾﮑﻤﻮﻥ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ

* * * * * * * * * * * * * * *

یکی از همکلاسیامون از ی دختره خوشش اومده بود 
میخوست بقول خودش باهاش آشنا بشه !! 
رفته بود در کمال اعتماد به نفس و خودشیفتگی به دختره گفته بود :
دیگه وقتشه که سایه ی یه مرد بالا سرت باشه !!!

* * * * * * * * * * * * * * *

پنجم دبستان که با معدل 20 قبول شدم
.
.
.
.
.
.
اشتباه کردم ...
باید تو همون موقع که تو اوج بودم از دنیای درس خدافظی میکردم :))

* * * * * * * * * * * * * * *

بچه: چرا عروس لباس سفید میپوشه؟
مامان: چون بـهـتـرین خاطره زندگیشـه
.
.
.
.
.
.
بچه: چـرا دامـاد مــشـکـی مـیـپـوشـه؟
مامان: خـــفه شـــو :|

* * * * * * * * * * * * * * *

اوایل انقلاب گفتند بچه بیاورید تا لشکر امام زمان را کامل کنیم و اینگونه بود که ما فرت و فرت بدنیا آمدیم
اما زهی خیال باطل! لشکر امام زمان که هیچ، دار و دسته لیان شامپو هم نشدیم!
مع الوصف ما که با آن هدف متعالی بعمل آمدیم این شدیم!
باید گریست بحال بچه هایی که برای یک میلیون تومان...ناقابل! تولید میشوند

* * * * * * * * * * * * * * *

معلم از بچه ها پرسید: در آینده میخواهید چه کاره شوید؟
احمد: من میخوام ناخدا بشم.
رامین: من میخوام دکتر بشم.
سارا: من میخوام یه مادر خوب بشم.
رضا: من میخوام به سارا کمک کنم

* * * * * * * * * * * * * * *

مَــــــــــــــــــــــــــــــــــله…؟!!
.
.
.
.
.
.
.
تلفن ج

دیگ بزرگ

 روزی از روزها شير خيلی گرسنه بود و خيلی ميل داشت که گاوی را طعمه خود نمايد.
پس قاصدی نزد گاو فرستاده، او را به نهار دعوت کرد و اطلاع داد که برای نهار يک گوسفند و حليمی لذیذ درست خواهد کرد.

گاو دعوت را قبول کرد و نزد شير آمد.
اما ديد يک ديگ بسيار بزرگ و مقدار زياد هيزم حاضر کردند.
پس فوراً رو به فرار گذاشت. 

شير پرسيد: مهمان عزيزم چرا نمي آیی با هم نهار بخوريم؟
گاو در حاليکه مشغول فراربود، برگشته جواب داد: به نظرم ديگ شما برای يک گوسفند خيلی بزرگ است!

نتیجه اخلاقی: نرفتن توی تله سخت هست اما مطمئنا خیلی راحت تر از بیرون اومدن از اونه(در مثال مناقشه نیست).

 


ادامه مطلب
نویسنده: علی ׀ تاریخ: یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

همسـردارى مـدرن را بيـاموزيم ...


امروزه شرایط زندگى مشترك، گونه جدیدى از روابط زناشویى را بوجود آورده است چراکه سنت و مدرنیته در كنار هم راهى نو باز كرده اند. ما نكاتى از آن را برایتان بازگو مى كنیم تا در جهت جلوگیری از بروز هر نوع سوء تفاهم، ابتکار عمل داشته باشید :

1. همسرتان را به عنوان یك مرد بپذیرید و برای شناخت دنیای مردانه او دانش و آگاهی خود را افزایش دهید.

2. همسر خود را به چشم یك شی‌ء مسئول ننگرید. بلكه به شخصیت وجودی او احترام بگذارید.

3. جنبه یا بخش‌هایی از شخصیت شوهرتان را كه باعث تمایز او از سایرین می‌شود را مورد توجه و تحسین قرار دهید.

4. برای اینكه همسرتان با شما روراست باشد سعی كنید او را درك كرده و برای افكار و احساساتش ارزش قایل شوید. اگر حرف‌ها و گفته‌های او مطابق میل شما نیست از خود واكنش تند نشان ندهید زیرا به این وسیله بذر بی‌اعتمادی را در زندگی خود می‌كارید.

5. وقتی همسرتان با شما درد دل می‌كند و راز دلش را با شما در میان می‌گذارد، احساساتش را بپذیرید و به او نگویید كه اسرار درونش ناخوشایند و بی‌رحمانه است‌.

6. به طور مداوم از شوهرتان انتقاد نكنید زیرا انتقاد پیاپی باعث می‌شود كه شوهرتان از شما فاصله بگیرد.

7. او را به درك نكردن‌، عدم صمیمیت و بی‌احساس بودن متهم نكنید. زیرا او درك كردن‌، صمیمیت و با احساس بودن را به شیوه مردانه نشان می‌دهد.

8. نیازهای واقعی شوهرتان را دریابید. این امر اتفاق نمی‌افتد مگر اینكه همسرتان این نیازها را باز گوید و به همین جهت در مواقع مناسب با لحن ملایم در مورد نیازهایش از وی سؤال كرده و دیدگاههای واقعی وی را نسبت به خود و زندگی‌تان دریابید و در نهایت جوابی را كه شوهرتان می‌دهد بدون انتقاد و جبهه‌گیری بپذیرید.

9. زمانی كه همسرتان با شما صحبت می‌كند به دقت به حرفهای او گوش فرا دهید زیرا عدم توجه شما به گفته‌های او عدم علاقة شما را نشان می‌دهد.

10. هیچوقت از كارهایی كه همسرتان برای جلب محبت شما انجام می‌دهد انتقاد نكنید برای مثال وقتی او به شما محبت می‌كند، آن را بیش از اندازه لوس ندانید او به شیوة خود ابراز محبت می‌كند.

11. او را به شیوه خودتان دوست نداشته باشید بلكه به وجود او نیز اهمیت بدهید. به عنوان مثال اگر در سالگرد ازدواج‌تان‌، هدیه‌ای به او می‌دهید سعی كنید از قبل در مورد هدیة مورد علاقه‌اش اطلاعاتی به دست آورید.

12. از همسر خود انتظار نداشته باشید كه با تمامی طرح‌ها و ایده‌ها و افكار شما موافق باشد و آنها را تحسین كند. واقع بین باشید و به او اجازه دهید كه نظرش را هر چند كه برخلاف میل شما باشد، بیان نماید.

13. اصرار زیادی برای جلب محبت همسرتان نداشته باشید و این نكته را زمانی كه وی عصبانی است بیشتر مراعات كنید. در بسیاری اوقات حالت روحی او برای ابراز محبت به شما مناسب نیست و اصرار زیاد شما منجر به مخالفت شدید او می‌شود.

14. برای همسر خود نقش یك زن حساس و شكننده را بازی نكنید. زیرا این حالت شما باعث می‌شود كه همسرتان فكر كند شما ضعیف و بی طاقتید و اگر چیزی بگوید باعث رنجش‌تان می‌شود. بنابراین سعی می‌كند كه ارتباط كلامی كمتری داشته باشد و همین امر باعث ناراحتی شما می‌گردد.

15. سعی كنید كه در ارتباط با همسرتان همواره هویت خود را به عنوان یك زن و همسر حفظ كنید. زنی كه توجه به روابطش به قیمت از دست دادن هویتش تمام شود به خود و روابطش صدمه می‌زند. زیرا این مسئله باعث می‌شود كه وی خود را بخشنده‌تر و دوست داشتنی‌تر از شوهرش ببیند و فكر كند كه همسرش بی‌نهایت خودخواه و ناسپاس است‌. مردها با زنی به عنوان همسر در ارتباط دایمی باقی خواهند ماند كه هویت مستقل و قوی خود را حفظ كند.

16. اگر احساس می‌كنید كه در روابط خود با همسرتان از عزت نفس پایینی برخوردارید و میل دارید كه او را وادارید تا در این زمینه به شما كمك كند كه از احساس خوبی برخوردار شوید اشتباه می‌كنید. این مسئله مشكل شماست شخصاً روی آن كار كنید و در صورت لزوم از یك روان‌شناس كمك بخواهید.

17. زمانی كه همسرتان از فشار عصبی رنج می‌برد سعی نكنید از لحاظ احساسی به او نزدیك شوید. زیرا اگر برای صمیمیت و نزدیك شدن به او فشار آورید فقط او را عصبانی‌تر كرده و از خود دور می‌كنید. زمانی كه استرس او كم شود به حالت عادی خودش بر می‌گردد.

18. در زندگی زناشویی خویش سعی كنید خود را مسئول خوشبختی خود بدانید. زنی كه مسؤولیت خوشبختی زندگی مشترك را فقط بر عهده شوهرش می‌گذارد یك همسر آزرده و افسرده به بار می‌آورد.

19. او را به دوست نداشتن و گریزان بودن از همسر و زندگی متهم نكنید. زیرا وی اعتقاد دارد كه شریك زندگی‌اش را دوست دارد و از او گریزان نیست ولی به نظرش او را متهم به چیزی می‌كنید كه در موردش صدق نمی‌كند و این مسئله موجب كدورت در روابط می‌شود.

20. وقتی شما درمی‌یابید كه در ایجاد مشكلات زندگی خود سهم داشته‌اید و آن را به همسرتان بگویید عشق و محبت بار دیگر در زندگی‌تان شكوفا می‌شود. زیرا بعد از آن همسرتان نیز سهم خود را می‌پذیرد و با كمك شما درصدد رفع مشكل بر می‌آید.

 






 

نویسنده: علی ׀ تاریخ: یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

اهمیـت خواب و چگونـگی خوابیـدن (مهم و خواندنی)



ساعت 11 شب بدنمان در چه وضعی است؟
12 شب یا 3 نیمه شب چطور؟
برای سالم زیستن همین بس که، باید خواب راحت و آرامی داشته باشیم.
پس لطفا به موارد زیر دقت کنید تا اهمیت خوابیدن برای شما روشن گردد:


ساعت 9 تا 11 شب:

زمانی است برای از بین بردن مواد سمی و غیر ضروری که این عملیات توسط آنتی اکسیدان ها انجام می شود.
در این ساعت بهتر است بدن در حال آرامش باشد.

در غیر این صورت اثر منفی بر روی سلامتی خود گذاشته اید.

ساعت 11 تا 1 شب:

عملیات از بین بردن مواد سمی در کبد ادامه دارد و شما باید در خواب عمیق باشید.

ساعت 1 تا 3 نیمه شب:

عملیات سم زدایی در کیسه صفرا، در طی یک خواب عمیق به طور مناسب انجام می شود.

ساعت 3 تا 5 صبح:

عملیات از بین بردن مواد سمی در ریه اتفاق می افتد.

بعضی مواقع دیده شده که افراد در این زمان، سرفه شدید یا عطسه می کنند.

ساعت 5 تا 7 صبح:

این عملیات در روده بزرگ صورت می گیرد، لذا می توانید آن را دفع کنید.

ساعت 7 تا 9 صبح:

جذب مواد مغذی صورت می گیرد، پس بهتر است صبحانه بخورید.

افرادی که بیمار می باشند، بهتر است صبحانه را در ساعت 6 و 30 دقیقه میل کنند.

کسانی که می خواهند تناسب اندام داشته باشند، بهترین ساعت صرف صبحانه برای آنها، ساعت 7 و 30 دقیقه می باشد و کسانی که اصلا صبحانه نمی خورند، بهتر است عادت خود را تغییر دهند و در ساعت 9 تا 10 صبح صبحانه بخورند.

دیر خوابیدن و دیر بلند شدن از خواب، باعث می شود مواد سمی از بدن دفع نشوند.

از نصفه های شب تا ساعت 4 صبح، مغز استخوان عملیات خون سازی را انجام می دهد.

در ایام تعطیل، بسیاری افراد تا دیر وقت بیدار می مانند و بعد از اتمام تعطیلات، با خستگی به سر کار می روند، چون اعمال بدنشان دچار سردرگمی شده است و نمی داند چه باید انجام دهد.


پس همیشه زود بخوابید و خواب آرامی داشته باشید. 







یک گزارش ترسناک و لحظه به لحظه بعد از خوردن یک نوشابه!


10 دقیقه بعد: 10 قاشق چای خوری شكر وارد بدنتان میشود، میدانید چرا با وجود خوردن این حجم شكر دچار استفراغ نمی‌شوید؟ چون اسید فسفریك، طعم آن را كمی میگیرد و شیرینی اش را خنثی میكند.

20 دقیقه بعد: قند خونتان بالا میرود و منجر به ترشح ناگهانی و یكجای انسولین می شود، كبدتان شروع میكند به تبدیل قند به چربی تا قند خون بیشتر از این بالا نرود.

40 دقیقه بعد: حالا دیگه جذب كافئین كامل شده، مردمكهای چشم گشاد می شود، فشار خونتان بالا میرود و در پاسخ به این حالت، كبدتان قند را به داخل جریان خون رها می‌كند. گیرنده های آدنوزین مغز حالا بلوك می شوند تا از احساس خواب آلودگی جلوگیری كنند.

45 دقیقه بعد: ترشح دوپامین افزایش پیدا میكند و مراكز خاصی در مغز حالت سرخوشی ایجاد میكنند، تحریك میشوند. این همان مكانیسمی است كه در مصرف هروئین منجر به ایجاد سرخوشی می‌شود.

60 دقیقه بعد: اسید فسفریك موجود در نوشابه، داخل روده كوچك، به كلسیم، منیزیم و روی میچسبد. متابولیسم بدن افزایش پیدا میكند. میزان بالای قند خون و شیرین كننده های مصنوعی، دفع هر چه بیشتر كلسیم را از طریق ادرار باعث می‌شوند.

مدتی بعد: كافئین در نقش یك داروی مدر (ادرار آور) وارد عمل میشود. حالا دیگر كلسیم و منیزیم و رویی كه قرار بود جذب بدن شود، بیش از پیش از طریق ادرار دفع می‌شوند و به همراه آن مقادیر زیادی آب، سدیم و دیگر الكترولیت ها نیز از دست می‌رود.

مدتی بعدتر: كم كم آن غوغایی كه در بدنتان ایجاد شده بود فروكش می‌كند و نوبت به افت قند می‌رسد. در این مرحله یا خیلی حساس و تحریك پذیر میشوید یا خیلی كرخت و بی حال. حالا دیگر تمام آن آبی را كه از طریق نوشابه وارد بدن خود كرده بودید دفع كرده اید، آبی كه میشد به جای اسید و كافئین و شكر، حاوی مواد مفیدی برای بدنتان باشد. تا چند ساعت بعد اثر كافئین هم از بین میرود و شما هوس یك نوشابه دیگر میكنید.

نویسنده: علی ׀ تاریخ: یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

 

————— (‌وصیت نامه )————–


وقتی این نامه را می خوانید من دیگر در این دنیا نیستم ، بلکه در اون دنیا هستم !
 

مادر جان خواهش می کنم روز خاکسپاریم از اون خرماها که گردو داره توش نده ، چون دوستای من یه سری ندید بدید هستن که میریزن رو خرماها دخلشونو میارن !
در اولین فرصت بعد از فوتم کامپیوترم را در آتش سوزانده ، و خاکسترش را با اسید بشوئید که چیزی از ان باقی نماند ، ( از گفتن علتش معذورم! )…
چنتا سی دی زیر تختمه که روش نوشته اهنگای مجاز،‌
ولی گول نخورید و خواهشن ندیده بشکونیدشون !!
یه دوس دختر داشتم که همیشه میگفت : ایشالله بمیری که یه دنیا از دستت راحت بشه ،
اگه اون زنگ زد بهش نگید من مُردم ، بگید رفته پارتی تا بسوزه !
در آخر هم سفارش می کنم مراقب باشید که مو به مو به وصیتم عمل بشه!!!

نویسنده: علی ׀ تاریخ: یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

فرم خوابیدن زوج ها در کنار یکدیگر و رابطه علاقه آنها
 
در واقع اینکه دو نفر یکدیگر را در آغوش بگیرند و یا به آرامی در کنار هم بخوابند، خود باعث ترمیم و بهبود روابط بین آنها می شود. در مقابل عواملی چون، خرو پف و دندان ساییدن در خواب، موجب سلب آرامش نفر مقابل و مشکلات بعدی می شود و در آخر بدون اینکه عمداً این کار را بکنید، طرف شما فکر می کند که از قصد اینکار را می کنید تا وی را آزار دهید، در حالی که شما واقعاً خواب هستید!
 
در آغوش هم خوابیدن: خوابیدن در حالی که نفر مقابل شما را از پشت شما در آغوش گرفته و دستانش را به دور شما انداخته، در این حالت وابستگی و نزدیکی کاملاً بین دو نفر نمایان است، البته لازم به ذکر است این وضعیت بیشتر مخصوص زوج های جوان و اوایل ازدواج است.  این نزدیکی جسم و چسبیدن کامل جسم به یکدیگر، سبب افزایش امنیت و کاهش استرس بین دو نفر می شود.
 
به نرمی در آغوش گرفتن: این حالت تقریباً شبیه وضعیت قبل است با این تفاوت که تماس زن و شوهر تنها در ناحیه های دست، زانو و پاها به همدیگر است که بیشتر در زوجهایی دیده می شود که 5 تا 6 سال از ازدواجشان می گذرد، در این حالت نیز هنوز امنیت حس می شود.
 
در آغوش خوابیدن مثل ماه عسل: در این حالت همانطور که از اسمش پیداست صورت دو طرف رو به هم است و تمام بدن از گونه تا نوک پا کاملاً به همدیگر چسبیده و حسّ نزدیکی و وابستگی از نحوه ی خوابیدن آنها موج می زند، به نوعی که هر دوطرف ناخودآگاه به این حالت رو می آورند. معمولاً بعد از نزدیکی دو نفر این طور می خوابند، اگر بعد از گذشت سالها از ازدواج باز هم این حالت ادامه یافت، نشان دهنده ی این است که هر دونفر از ته دل وابسته یکدیگر هستند و درجه عشقشان به همان اندازه ی اول ازدواج است.
 
خوابیدن شاهانه: اینکه نفر مقابل به پشت بخوابد در حالی که صورتش رو به سقف است به طوری که برتری خود را نشان دهد و زن به روی شانه های او تکیه دهد و در این بین زن وابستگی و تواضع خود را نسبت به عشقش نشان می دهد. این طرز خوابیدن نشان دهنده ی تعّهد و اطمینان بین این دو نفر است. در این حالت ممکن است سر زن به روی سینه ی مرد باشد که بیشتر در مورد زنهای جوان و مردهای مسن دیده می شود.
 
حالت بودایی: در این حالت هر دو نفر پشت به هم خوابیده امّا هنوز از پشت نیز به همدیگر چسبیدند! در این حالت شاید در دید اول، عدم تعلق و وابستگی دو نفر برداشت شود، امّا این به معنای این است که هنوز آنها تمایل زیادی برای سکس و تماس با هم دارند.
 
به هم چسبیدن پا: اکثرا بین زوجینیست که با یکدیگر بحث و اختلاف داشتند، به نوعی می خواهند بگویند که با هم مشکل دارند، امّا چسبیدن پا بازهم نشانه ی مثبتیست، بدان معنی که همه چیز مثل قبل است با این تفاوت که هر دو هنوز به یاد بحث و اختلاف هم هستند!
 
جدا از هم خوابیدن: این حالت زن و شوهر کاملاً از هم جدا خوابیده، بطوریکه یک نفر طرف راست تخت و دیگری پشت به دیگری و آن طرف می خوابد. در این حالت هیچ تماس بین دو نفر نیست، شاید در نگاه اوّل این طرز خوابیدن منفی باشد، امّا در نگاهی دیگر می توان چنین برداشت کرد که هر دوی آنها دوست دارند طرف مقابل راحت بخوابد و از فضای انحصاری تخت خود استفاده کند. چرا که شاید یکی عادت دارد بالش را بغل کند و دیگری چمپاته بخوابد، یا اینکه طرف مقابل آنقدر باز و راحت می خوابد که خود احتیاج به یک تخت دو نفره دارد! بنابراین این طور خوابیدن ازطرفی نوعی ملاحظه کاری و از طرف دیگر نوعی راحت کردن خود از دیگری و داشتن خوابی راحت است!

ادامه مطلب
نویسنده: علی ׀ تاریخ: سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

جملاتی برای زندگی

عمر شما از زمانی شروع می شود كه اختیار سرنوشت خویش را در دست می گیرید.

آفتاب به گیاهی حرارت می دهد كه سر از خاك بیرون آورده باشد.

تنها راهی كه به شكست می انجامد، تلاش نكردن است.

دشوارترین قدم، همان قدم اول است.

آنچه شما درباره خود فكر می كنید، بسیار مهمتر از اندیشه هایی است كه دیگران درباره شما دارند.

همواره بیاد داشته باشید آخرین كلید باقیمانده، شاید بازگشاینده قفل در باشد.

در اندیشه آنچه كرده ای مباش، در اندیشه آنچه نكرده ای باش.

امروز، اولین روز از بقیة عمر شماست.

ما زمان را تلف نمی كنیم، زمان است كه ما را تلف می كند.

افراد موفق كارهای متفاوت انجام نمی دهند، بلكه كارها را بگونه ای متفاوت انجام می دهند.

پیش از آنكه پاسخی بدهی با 1 نفر مشورت كن ولی پیش از آنكه تصمیم بگیری با چندنفر مشاوره داشته باش

كار بزرگ وجود ندارد، به شرطی كه آن را به كارهای كوچكتر تقسیم كنیم.

كارتان را آغاز كنید، توانایی انجامش بدنبال می آید.

انسان همان می شود كه اغلب به آن فكر می كند.

هركس، آنچه را كه دلش خواست بگوید، آنچه را كه دلش نمی خواهد می شنود.

كسانی كه نمی توانند فرصت كافی برای تفریح بیابند، دیر یا زود وقت خود را صرف معالجه می كنند.

كسانی كه در انتظار زمان نشسته اند، آنرا از دست خواهند داد.

كسی كه در آفتاب زحمت كشیده، حق دارد در سایه استراحت كند.

بهتر است دوباره سئوال كنی، تا اینكه یكبار راه را اشتباه بروی.

هرگاه مشكلی را مطرح می كنید، برای رفع آن هم راه حلی پیشنهاد كنید.

آنقدر شكست خوردن را تجربه كنید تا راه شكست دادن را بیاموزید.

اگر خود را برای آینده آماده نسازید، بزودی متوجه خواهید شد كه متعلق به گذشته هستید.

خانه ات را برای ترساندن موش، آتش مزن.

تنها راهی كه به شكست می‌انجامد، تلاش نكردن است.

درباره درخت، بر اساس میوه‌اش قضاوت كنید، نه بر اساس برگهایش.

انسان هیچ وقت بیشتر از آن موقع خود را گول نمی‌زند كه خیال می‌كند دیگران را فریب داده است.

كسی كه به امید شانس نشسته باشد، سالها قبل مرده است.

اگر جلوی اشتباهات خود را نگیرید، آنها جلوی شما را خواهند گرفت.

اینكه ما گمان می‌كنیم بعضی چیزها محال است، بیشتر برای آن است كه برای خود عذری آورده باشیم

نویسنده: علی ׀ تاریخ: سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

یه سری به خودت بزن‎

پاشو !
یه سری به خودت بزن ............از خودت بگو ...
چند وقتِ که از خودت خبر نداری؟ کجایی ؟ نیستی؟ کم پیدایی ... !

یه سر به خودت بزن ...
بقیه رو ول کن ... یکمی به خودت فکر کن ... مگه چقدر زنده ای ؟
اگه تا آخر عمرت هم به این رویه ادامه بدی هیچی تغییر نمیکنه ... همینه که هست !
پس رهاشون کن ، تا راحت بشی ... بیا سراغ ِ خودت ... یه سری به خودت بزن ...
کی بهتر از خودت؟ کی بهتر از تو، تو رو میفهمه
تنهایی ؟؟؟... پُر شو ! از دورن پُر شو ...!

اونقدر پُر که همه ی جای خالی ها رو بگیره و دیگه خلعی نباشه ...
نگرد دنبالِ کسی که با اون کامل بشی ...خودت یک تنه کامل باش !
وقتی سعی کردی کامل بشی و روی پای خودت بایستی ...چیزی یا کسی رو که میخوای بدستش میاری ...
همین حالا پاشو ...پاشو ! یه سری به خودت بزن ... خیلی وقته که خودتو تنها گذاشته بودی ...
پاشو !

شهامت گذشتن از گردو ها

روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد،آن را پشت اسب گذاشت
و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت:
" این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم دهکده، فقط در صف بایستید و هرکس یک گردو بردارد
به اندازه همه گردو در این سبد است و به همه می‌رسد "

مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکی‌یکی از داخل سبد گردو برداشتند.

پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد. به این ترتیب هر کسی یک گردو برمی‌داشت و پی کار خود می‌رفت. مردی که خیلی احساس زرنگی می‌کرد با خود گفت:
"نوبت من که رسید دو تا گردو برمی‌دارم و فرار می‌کنم. در نتیجه به این پسر چیزی نمی‌رسد."

او چنین کرد و در لابه‌لای جمعیت گم شد. سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند
پسرک با لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت:
"من از همان اول گردو نمی‌خواستم این سبد ارزشی بسیار بیشتر از همه گردوها دارد."

خیلی‌ها دلشان به گردوبازی خوش است
و از این غافلند که آنچه گرانبهاست و ارزش بسیار بیشتری دارد سبدی است که این گردوها در آن جمع شده‌اند.

خیلی‌ها قدر خانواده و همسر و فرزند خود را نمی‌دانند و دایم با آنها کلنجار می‌روند و از این نکته طلایی غافلند که
این سبدی که این افراد را گرد هم و به اسم خانواده جمع کرده ارزشی به مراتب بیشتراز لجاجت‌ها و جدل‌های افراد خانواده دارد.

بسیاری اوقات در زندگی گردوها آنقدر انسان را به خود سرگرم می‌کنند که فرد اصلا متوجه نمی‌شود به خاطر لجاجت و یا یکدندگی و کله‌شقی و تعصب و خودخواهی فردی و گروهی در حال از دست دادن سبد نگهدارنده گردوهاست و وقتی سبد از هم می‌پاشد و گردوها روی زمین ولو می‌شوند و هر کدام به سویی می‌روند، تازه می‌فهمند که نقش سبد در این میان چقدر تعیین‌کننده بوده است.

بیایید در هر جمعی که هستیم سبد و تور نگهدارنده اصلی را ببینیم و آن را قدر نهیم و نگذاریم تار و پود سبد ضعیف شود. چرا که وقتی این تور نگهدارنده از هم بپاشد دیگر هیچ چیزی در جای خود بند نخواهد شد و به هیچ‌کس سهم شایسته و درخورش نخواهد رسید.

بسیاری از شکارچیان باهوش به دنبال سبد هستند و نه گردوهای داخل آن.
بنابراین حواسمان جمع باشد که بی‌جهت سرگرم گردوبازی نشویم و اصل کاررا ازدست ندهیم

خدايا شکرت

خدايا
به خاطر تمام چيزهايي كه دادی،
ندادی،
دادی پس گرفتي،
ندادی بعدا دادی،
ندادی بعدا ميخواي بدی،
دادی بعدا ميخوای پس بگيری،
داده بودی و پس گرفته بودی،
اگه بدی پس ميگيری،
پس گرفتي بعدا ميخوای بدی،
اگه ميخواستي بدی و فكر كردم كه دادی ولي ندادی،
شكر

حس دوستی و همکاری

در مهد كودك هاي ايران 9 صندلي ميذارن و به 10 بچه ميگن هر كي نتونه سريع براي خودش يه جا بگيره باخته و بعد 9 بچه و 8 صندلي و ادامه بازي تا يك بچه باقي بمونه. بچه ها هم همديگر رو هل ميدن تا خودشون بتونن روي صندلي بشينن.

در مهد كودك هاي ژاپن 9 صندلي ميذارن و به 10 بچه ميگن اگه يكي روي صندلي جا نشه همه باختين. لذا بچه ها نهايت سعي خودشونو ميكنن و همديگر رو طوري بغل ميكنن كه كل تيم 10 نفره روي 9 تا صندلي جا بشن و كسي بي صندلي نمونه. بعد 10 نفر روي 8 صندلي، بعد 10 نفر روي 7 صندلي و همينطور تا آخر.

با اين بازي ما از بچگي به كودكان خود آموزش ميديم كه هر كي بايد به فكر خودش باشه. اما در سرزمين آفتاب، چشم بادامي ها با اين بازي به بچه هاشون فرهنگ همدلي و كمك به همديگر و كار تيمي رو ياد ميدن.

نه ما و نه بزرگانمان کارکردن با هم را نیازموخته ایم ، بلکه هر روز درس های جدیدی از تکنیک های حذف و زیر پا گذاشتن یکدیگر را می آموزیم!

نویسنده: علی ׀ تاریخ: سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

http://upcity.ir/images/40455175521448365955.jpg

http://upcity.ir/images/81665168492314113596.jpg

http://upcity.ir/images/15013094969304630539.jpg

http://upcity.ir/images/74035057885589623939.jpg

http://upcity.ir/images/14065623664813018784.jpg

http://upcity.ir/images/49200115302320250905.jpg

http://upcity.ir/images/29128489002600606071.jpg

http://upcity.ir/images/46836453821643847556.jpg

http://upcity.ir/images/97332402016384666282.jpg

http://upcity.ir/images/64075185039244615306.jpg

http://upcity.ir/images/13204987872363812302.jpg

http://upcity.ir/images/82591302311262137342.jpg

http://upcity.ir/images/42124036597225245710.jpg

http://upcity.ir/images/32556986836475680486.jpg

 

 

 


 

نویسنده: علی ׀ تاریخ: سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت که از تمام دنیا تنفر داشت.
 

دختری بود نابینا

که از خودش تنفر داشت

که از تمام دنیا تنفر داشت

و فقط یکنفر را دوست داشت

دلداده اش را

و با او چنین گفته بود

« اگر روزی قادر به دیدن باشم

حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را ببینم

عروس حجله گاه تو خواهم شد »

***

و چنین شد که آمد آن روزی

که یک نفر پیدا شد

که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا بدهد

و دختر آسمان را دید و زمین را

رودخانه ها و درختها را

آدمیان و پرنده ها را

و نفرت از روانش رخت بر بست

***

دلداده به دیدنش آمد

و یاد آورد وعده دیرینش شد :

« بیا و با من عروسی کن

ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

***

دختر برخود بلرزید

و به زمزمه با خود گفت :

« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »

دلداده اش هم نابینا بود

و دختر قاطعانه جواب داد:

قادر به همسری با او نیست

***

دلداده رو به دیگر سو کرد

که دختر اشکهایش را نبیند

و در حالی که از او دور می شد گفت

« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی »

نویسنده: علی ׀ تاریخ: دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

mojeze eshgh 300x2181 داستان معجزه ی عشق

سالها پیش , در کشور آلمان , زن و شوهری زندگی می کردند.آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند.

 

یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند , ببر کوچکی در جنگل , نظر آنها را به خود جلب کرد.مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد.به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت.پس اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد.اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید , خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید , دست همسرش را گرفت و گفت :عجله کن!ما باید همین الآن سوار اتوموبیلمان شویم و از اینجا برویم.آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر کوچک , عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند. سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.در گذر ایام , مرد درگذشت و …

مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق , دعوتنامه ی کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید.زن , با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببری داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود , ناچار شده بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود.پس تصمیم گرفت : ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد.در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه , ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسوولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود , بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید.دوری از ببر, برایش بسیار دشوار بود.روزهای آخر قبل از مسافرت , مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد.سر انجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری , با ببرش وداع کرد.

 

بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید , وقتی زن , بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند , در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد : عزیزم , عشق من , من بر گشتم , این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود , چقدر دوریت سخت بود , اما حالا من برگشتم , و در حین ابراز این جملات مهر آمیز , به سرعت در قفس را گشود : آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید.ناگهان , صدای فریادهای نگهبان قفس , فضا را پر کرد:نه , بیا بیرون , بیا بیرون : این ببر تو نیست.ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی , بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد.این یک ببر وحشی گرسنه است.اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود. ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی , میان آغوش پر محبت زن , مثل یک بچه گربه , رام و آرام بود.اگرچه , ببر مفهوم کلمات مهر آمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود , نمی فهمید , اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد.چرا که عشق آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالی است که از تفاوت نوع و جنس فرا رود.

برای هدیه کردن محبت , یک دل ساده و صمیمی کافی است , تا ازدریچه ی یک نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هدیه کند.محبت آنقدر نافذ است که تمام فصل سرمای یاس و نا امیدی را در چشم بر هم زدنی بهار کند.عشق یکی از زیباترین معجزه های خلقت است که هر جا رد پا و اثری از آن به جا مانده تفاوتی درخشان و ستودنی , چشم گیر است.محبت همان جادوی بی نظیری است که روح تشنه و سر گردان بشر را سیراب می کند و لذتی در عشق ورزیدن هست که در طلب آن نیست.بیا بی قید و شرط عشق ببخشیم تا از انعکاسش , کل زندگیمان نور باران و لحظه لحظه ی عمر , شیرین و ارزشمند گردد.در کورترین گره ها , تاریک ترین نقطه ها , مسدود ترین راه ها , عشق بی نظیر ترین معجزه ی راه گشاست.مهم نیست دشوارترین مساله ی پیش روی تو چیست , ماجرای فوق را به خاطر بسپار و بدان سر سخت ترین قفل ها با کلید عشق و محبت گشودنی است.پس : معجزه ی عشق را امتحان کن !

داستان واقعی دختری که بدبخت شد

اتاق ۲۱۹! اینجا جایی بود که سرنوشت مرا رقم می‌زد. این اتاق ۳ شماره‌ای در دادسرای ناحیه۱۹تهران قرار بود مرا به جایی  نامعلوم پرتاب کند. عرق کرده بودم، دست‌هایم می‌لرزید. به مادرم گفتم: « اینجا آخر خطه؟» چشم‌های مادر قرمز بود و نگاهم نمی‌کرد:

 

«قسمت این بود.» قسمت، تقدیر، سرنوشت… کلماتی که یک عمر باید زیر سایه سنگین‌شان راه می‌رفتم و زندگی می‌کردم. کلماتی که همیشه از آنها می‌ترسیدم و فرار می‌کردم و فکر می‌کردم آدم آنقدر قدرت دارد که بخواهد تقدیر را در مشتش بگیرد و سهم بیشتری از قسمت داشته باشد. اما یک شب، فقط یک شب کافی است تا تمام رؤیاها  به خاک سیاه بنشیند.

اواخر خرداد بود باران می‌آمد. مسعود پنجره را باز کرد؛ «به‌به! بارونو نگاه!» بوی خاک باران خورده می‌آمد. نسیم خنکی برگ‌ها را تکان می‌داد. نور چراغ ماشین‌ها کف خیس  خیابان افتاده بود. توی دلم گفتم: این همان لحظه بزرگ خوشبختی است. به مسعود گفتم: «نسکافه می‌خوری؟»خندید: «معلومه که» تکیه کلامش بود. خندیدم. کتری را به برق زدم. قل‌قل آب‌جوش توی رنگ آبی کتری را دوست داشتم. تمام وسایل خانه نو بود. از نگاه کردن به خانه لذت می‌بردم. بوی چوب تازه توی فضای خانه پیچیده بود. پرده‌ها از تمیزی برق می‌زد. مسعود خیره شده بود به عکس عروسی. لیوان داغ نسکافه را به دستش دادم: «چیه؟ خودشیفته شدی؟» مسعود چشم از عکس برنداشت. «من همیشه زن آینده‌م رو همین جوری تصور می‌کردم. خیلی جالبه که صورتت خیلی با تصورات من فرق نداره.» نسکافه را سر کشیدم. داغ بود. زبانم سوخت. چشم‌هایم پر از اشک شد. مسعود خندید: «همشهری‌های من وقتی نوشابه می‌خورند از چشماشون اشک میاد.» خندیدم: «پاشو فردا خیلی کار داریم، ناسلامتی عروسی برادرمه‌ها! من ۱۰ صبح باید آرایشگاه باشم.» مسعود موهایش را گرفت و سرش را عقب برد. «چرا آخه؟ مگه می‌خوان چی کار کنن؟ خب مثه آدم بخوابید، ظهر برید آرایشگاه تا ۵ و ۶ آماده می‌شید دیگه! من نمی‌فهمم چرا شما زن‌ها اینقدر خودتون رو عذاب می‌دید؟» راست می‌گفت به روی خودم نیاوردم.

آرایشگاه شلوغ بود. لباس شبم را روی چوب‌لباسی آویزان کردم و روی صندلی انتظار نشستم. خانم آرایشگر صدایم زد: «مریم …!» بلند شدم. «شما از طرف نازی‌جون اومدی؟» با لبخند گفتم: «آره ببخشید اینقدر اصرار کردم. عروسی برادرمه. نازی‌جون خیلی از شما تعریف کرده» یکی از کارمندان آرایشگاه که لباس فرم پوشیده بود، جلو آمد: «میترا جون خانم دباغ منتظرند. ناهار دعوتن!» میترا به من نگاه کرد: «می‌بینی فقط به خاطر نازی قبول کردم وگرنه واقعا زودتر از ۱۰ روز وقت نمی‌دم. الان میام».

dokhtar badbakht 281x500 داستان واقعی دختری که بدبخت شد

مسعود راست می‌گفت. تمام وقت مفیدی که صرف آرایش مو و صورتم شده بیشتر از ۳ ساعت نشد. همیشه فکر می‌کردم واقعا باید از صبح تا غروب را در آرایشگاه بمانی تا به آن فرمی که می‌خواهی برسی. انگار صورت آدم برنج بود که باید دم می‌کشید یا خورش بود که باید جا می‌افتاد. از این فکر خنده‌ام گرفت. میترا گفت: «نخند!» داشت

خطهای صورتم را برای آخرین‌بار با کرم پودر پر می‌کرد. میتراگفت: «چند وقته ازدواج کردی؟» صبر کردم کارش تمام شود. «۲ ماه،  یعنی ۲ ماهه که رفتیم سرخونه زندگیمون» میترا دورتر ایستاد و نگاهم کرد: «ولی امشب قشنگ‌تر شدی، مطمئنم» از جلوی آینه کنار رفت. تمام این مدت سعی کرده بودم در آینه نگاه نکنم. از دیدن خودم جا خوردم. از شب عروسی‌ام قشنگ‌تر شده بودم. گفتم: «کارت حرف نداره نازی راست می‌گفت.» میترا خندید. گوشی همراهم را از کیفم درآوردم و دستم را روی اسم مسعود نگه داشتم: «منتظرترین مرد دنیا بفرمایید.» خندیدم… «بیا دنبالم تموم شد.»

میترا با جعبه‌ای در دست‌هایش جلو آمد. معلوم بود زن زیبایی بوده اما برجستگی‌ پروتزی که توی گونه‌ها و لب‌هایش گذاشته بود، توی ذوق می‌زد و قیافه‌اش را مصنوعی می‌کرد. «لنز؟» میترا در جعبه را باز کرد: «گفتی لباست مشکیه؟» سرم را  تکان دادم. لنز سبز را نوک انگشتش گرفت و دستش را جلو آورد: «بالا رو نگاه کن» . هر دو لنز را گذاشت: «چند بار پلک بزن» پلک‌هایم را چند بار بستم و باز کردم. برگشتم طرف آینه، عالی شده بودم!

لباسم را پوشیدم و حساب و کتاب کردم. از آنچه حساب کرده بودم خیلی بیشتر شد. به خودم گفتم: «مگر چند تا برادر دارم؟ همین یک شبه دیگه!» میترا را بوسیدم و از تمام کارمندهای آرایشگاه خداحافظی کردم. از پله‌ها پایین آمدم و دل توی دلم نبود تا عکس‌العمل مسعود را ببینم. مسعود از ماشین پیاده شد. چشم‌هایش برق می‌زد: «اگه می‌دونستم تبدیل به حوری می‌شی از دیشب می‌آوردمت آرایشگاه» اخم کردم: «لوس نشو» در ماشین را باز کرد: «بفرمایید خانم محترم». به نظرم به تمام چیزهایی که از خدا آرزو می‌کردم رسیده بودم. مسعود جلوی در تالار پیاده‌ام کرد و رفت تا ماشین را پارک کند. خودش هم در آن کت و شلوار سرمه‌ای از شب عروسی خوش‌تیپ‌تر شده بود. دستی تکان دادم و از پله‌های تالار بالا رفتم اما دردی پشت قرنیه چشم چپم می‌کوبید…

عروس و داماد تازه رسیده بودند. برادرم چشم غره رفت که چقدر دیر کردی. عروس لبخندی زورکی زد. تمام مهمان‌ها جوری نگاهم می‌کردند که یعنی چقدر عوض شدی! دخترخاله‌ام مینو زد به شانه‌ام: «این دیگه کیه؟» خندیدم: «مسخره!» چشمم درد می‌کرد. به مینو گفتم: «چشمم درد می‌کنه» شیرینی را از توی دیس برداشت و گوشه لپش گذاشت: «تحمل کن، بهش می‌ارزه.» هنوز با تمام مهمان‌ها سلام علیک نکرده بودم که دیدم دیگر نمی‌توانم تحمل کنم. به دستشویی رفتم. چشم‌هایم قرمز و حالت‌شان عوض شده بود از بس اشک از چشم‌هایم می‌آمد، دماغم سرخ شده بود و صورتم باد کرده بود مینو را صدا زدم. از تعجب خشکش زد: «چرا این ریختی شدی؟» داد زدم: «کمک کن درش بیارم» مینو جلو آمد: «چشمتو باز کن» چند بار سعی کردم اما نشد، لنز مثل سنگ توی چشمم فرو می‌رفت. مینو دو طرف پلک‌هایم را کشید و گوشه لنز را گرفت و بیرون کشید.

اما سوزش چشمم قطع نشد. مینو دستمال کاغذی را تر کرد و زیر چشم‌هایم کشید. گریه‌ام گرفت. مینو اخم کرد: «چه لوس! خب حالا مگه چی شده؟» کیف لوازم آرایشش را باز کرد: «بیا دوباره آرایش کن. دیوونه.» سرم را چرخاندم: «نمی‌دونی چه دردی داره! نمی‌‌تونم اصلا دستمو نزدیک چشمام ببرم.»

مینو روی چتری‌هایم دست کشید: «مهم نیست. بیا بیرون. اینطوری خیلی بده نیم ساعت دیگه شام میدن.» بلند شدم و زیر چشم‌هایم دست کشیدم. انگار یک مشت خرده شیشه روی قرنیه‌ام بود. مینو کمی رژگونه به صورتم زد: «بخند! مامانت گناه داره!» زورکی خندیدم و از دستشویی بیرون آمدم.

همه جا تار بود. دلم می‌خواست چشم‌هایم را ببندم و چشم بسته راه بروم. همه مهمان‌ها از دیدنم شوکه شدند. هیچ شباهتی به لحظه‌ای نداشتم که از آرایشگاه به تالار رسیدم. مادرم جلو آمد: «همه دارن می‌گن دخترت گریه کرده؟ چی شد؟» درد هنوز بی‌رحمانه توی کاسه چشمم می‌کوبید: «چیزی نیست. لنزها به چشمم نساخت الان بهتر میشم.» مادرم با چشم‌هایی نگران دور شد و من سرم را به حرف زدن با مینو گرم کردم، از درد به خودم می‌پیچیدم و لبم را گاز می‌گرفتم.

مینو به مسعود خبر داده بود که حالم خوب نیست. مسعود آمده بود جلوی در و اصرار داشت مرا ببیند. همین که مرا دید جا خورد «چی شدی؟». چشمم را گرفته بودم و ناله می‌کردم. رنگ مسعود پریده بود «می‌خوای بریم دکتر؟ برو مانتو بپوش بریم. نکنه بلایی سر چشمت بیاد!» نمی‌خواستم عروسی برادرم خراب شود. گفتم: «چیزی نیست چندبار با آب بشورمش بهتر می‌شه تو نترس» و بعد منتظر نشد چیزی بگوید. دویدم طرف دستشویی و چندبار چشمم را شستم، اما فایده‌ای نداشت و از سوزش آن کم نشد. هیچ تصویری غیر از درد کوبنده آن قرنیه و سروصداهای مزاحم و بی‌تابی خودم، از شب عروسی برادرم یادم نیست. دیروقت به خانه رسیدیم. دو تا مسکن قوی خوردم و خوابم برد.

صبح با درد شدید بیدار شدم. مسعود رفته بود شرکت و من از این دردی که تمام نمی‌شد کم‌کم داشتم می‌ترسیدم. به مسعود تلفن زدم. خیلی سریع خودش را رساند و نیم ساعت بعد کلینیک بودیم. دکتر گفت: «چشم‌هایت آلوده شده» و سه‌، چهار نوع قطره داد و گفت بهتر می‌شوم که نشدم. درد از نفس افتاد اما بعد ۲ روز فهمیدم بینایی چشم چپم به شدت کم شده و آن‌وقت بود که حسابی ترسیدم. دکتر چشم‌هایم را با قطره‌ای شست‌و‌شو داد و زیرلب گفت که ‌آلودگی لنزها بیشتر از حدی است که تصورش را می‌کرده همین حرف کافی بود تا دنیا روی سرم خراب شود. آن شب تا صبح گریه کردم. مسعود بیدار می‌شد و دلداری‌ام می‌داد که حتما بهتر می‌شوم و من از همه‌چیز دلخور بودم. چه می‌شد اگر لحظه آخر می‌گفتم:‌ «لنز نمی‌خواهم» چه وسوسه عجیبی است این زیباتر شدن، سر شدن، بهتر شدن در نگاه ظاهری آدم‌ها به من! چقدر عروسی را برای مادر و برادر و همسرم زهر کرده بودم. چقدر آن شب به میترا صاحب آرایشگاه بدوبیراه گفتم، به نازی که آدرس آرایشگاه را داده بودم و به خودم که قدرت نه گفتن نداشتم و می‌خواستم تمام پول‌های کیفم را تقدیم آرایشگری کنم که آن بلا را سر من در آورده بود.  باز هم معاینه، قطره‌های جورواجور و درنهایت کم شدن بینایی چشم چپم تا مرحله‌ای که دکتر‌آب پاکی را روی دستم ریخت و سرش را به علامت تاسف تکان داد «متاسفم چشم چپت به بیماری لاعلاجی دچار شده و هیچ کاری از دست نه تنها من که هیچ دکتر دیگری برنمی‌آید.» همین کافی بود تا تمام ترس‌هایم به واقعیت بپیوندد. مسعود سرش را پایین انداخته بود و نگاهم نمی‌کرد و از آن به بعد بود که ورق برگشت.

چشم چپم کور شد. به همین سادگی!‌ همه دکترها حرفشان یکی بود و من چاره‌ای نداشتم جز آنکه از دست آرایشگری که به اصطلاح نازی معجزه می‌کرد، شکایت کنم. رفتار مسعود سرد شده بود. دیر به خانه می‌آمد. با من حرف نمی‌زد و اصلا آدم دیگری شده بود. یک بار به خاطر لیوان چایی که سرد شده بود گفت که دیگر نمی‌تواند این وضع را تحمل کند و از خانه بیرون رفت. چند روز بعد تقاضای طلاقش به دستم رسید.

از میترا بارها بازجویی کردند، هربار ادعا کرده بود که بی‌گناه است. گفته بود:« لنزها را در بسته‌های پلمپ شده می‌خرم حالا اگه آلوده باشه از کجا باید بدونم. من تا حالا صدتا از این لنزها رو برای مشتری‌هام استفاده کرده‌ام. چرا اونا کور نشدن؟ شاید این دختر دستش آلوده بوده و به چشماش زده من دیگه از بعدش خبر ندارم ولی می‌دونم اون که مقصره من نیستم.» راست می‌گفت مقصر اصلی من بودم. با این حال پرونده در حال جریان نه زندگی رفته مرا به من باز می‌گرداند و نه مسعود را و نه چشم چپم را! بعضی ‌وقت‌ها مرز میان خوشبختی و بدبختی چندسال است. بعضی ‌وقت‌ها چند روز و بعضی‌ وقت‌ها فقط چند ساعت!‌ از زمانی که لنزها را به چشمم گذاشتم و خیال کردم رؤیایی‌ترین زن روی زمینم تا آن درد لعنتی کمتر از یک ساعت فاصله بود. از آن شب بارانی که مسعود کنار پنجره ایستاده بود و نور خیابان روی صورتش ریخته بود تا تنهایی این شب و روزهای من، کمتر از یک ماه فاصله بود و حالا من اینجا ایستاده‌ام روبه‌روی اتاق ۲۱۹ دادسرا که قرار است سرنوشت مرا دوپاره کند.

«نمک‌نشناس! مرد باید پای تمام دردهای زنش بایستد» این را برادرم می‌گوید که زن سالمی دارد و تازه زندگی‌اش را شروع کرده و دنیا برایش پر از رنگ‌های تازه است. «شما باید بهش حق بدید! جوونه! می‌تونه دوباره شروع کنه! دلش نمی‌خواد زنی که یه چشمش کوره مادر بچه‌هاش باشه، اگه پسرتون بود بهش حق نمی‌دادید؟» این را مادر مسعود می‌گوید که پسرش را خوشبخت می‌خواهد. مادرم سر تکان می‌دهد و پدر به یکی از گل‌های قالی آنقدر خیره می‌شود که می‌ترسم در همان حال سکته کند. در نقطه‌ای ایستاده‌ام که از یادآوری گذشته و تصور فردا می‌ترسم. روزنامه‌ها خبر و عکس مرا  منتشر کرد‌ه‌اند. از این کار ابایی ندارم چون فکر کنم چند آرایشگاه شبیه آنکه من رفتم در این سرزمین وجود دارد و چقدر احتمال دوباره اتفاق افتادن این قصه زیاد است. فکر می‌کنم شاید اگر گزارشی از لنزهای آلوده در میان آن همه مجله خانوادگی که روی میز آرایشگاه بود به چشم من می‌خورد، به‌طور حتم این قصه جور دیگری تمام می‌شد.

نویسنده: علی ׀ تاریخ: دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

گـلواژه های مانـدگار از دیـدگاه بـزرگان


ادامه مطلب
نویسنده: علی ׀ تاریخ: دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

داستان نگاه و فریاد

استادى از شاگردانش پرسید:

 

چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.

استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است؛ اما چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

 

شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند اما پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند؛ هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.

سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هایشان بسیار کم است.

استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.

negah1 105573 550x3681 داستان نگاه و فریاد

 
 

شعر طنز پسر سوسول

اتل متل توتوله
این پسره سوسوله
 
 
موهاش همیشه سیخه
نگاش همیشه میخه
 
چت میکنه همیشه
بی مخ زدن؟نمیشه
 
پول از خودش نداره
باباش رو قال میذاره
 
دی اند جیشو میپوشه
میشینه بعد یه گوشه
 
زنگ میزنه به دافش
میبنده هی به نافش
 
که من دوست میدارم
تاج سرم میذارم
 
صورت رو کردی میک آپ
بیا بریم کافی شاپ
 
تو کافی شاپ،می خنده
همش خالی میبنده
 
بهم میگن خدایی!
چقدر بابا بلائی!
 
همه رو من حریفم
میذارم توی کیفم
 
هزارتا داف فدامن
منتظر یه نامن
 
ولی تویی نگارم
برات برنامه دارم
 
اگه مشکل نداری
میام به خواستگاری!
 

طنز دو دیوانه

هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.


وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.
هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست.

و اما خبر بد
این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.
هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه…
…………………
حالا من کى مى تونم برم خونه‌مون ؟
نویسنده: علی ׀ تاریخ: دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

گاهی اوقات مهم ترین مانع دستیابی ما به خواسته هایمان دقیقا جلوی چشمانمان است اما به آن بی توجهیم . شاید هم چون همیشه جلوی چشممان است نمی بینیمش. اگر از زاویه جدید نگاه کنیم به قول معروف یک شبه می توانیم ره صد ساله برویم.

 

۱٫ غرور مانع یادگیری
غرور مانع اصلی یادگیری است. شما حتما این ضرب المثل ایرانی را شنیده اید ” پرسیدن عیب نیست ندانستن عیب است” اما خودتان قضاوت کنید چند بار به خاطر حفظ غرورمان از سوال کردن طفره رفته ایم. اغلب کسانی که در رشته های مختلف علمی به پیشرفت رسیده اند کسانی اند که از پرسیدن نمی ترسیدند.

۲٫ تعصب مانع نوآوری
هیچ چیز در دنیا بیشتر از تعصب مانع نوآوری و پیشرفت نوع بشر نشده است. به خیلی چیزها چنگ می زنیم و تعصب داریم اما نمی دانیم چرا. اگر در مورد خیلی از باور ها و روش های زندگی مان فکر کنیم فلسفه خاصی برایش نداریم درحالیکه شاید هر روز اجرایش کنیم. هرکسی که توانسته زیان های جبران ناپذیر تعصب بیجا را در زندگی اش کشف کند درهای تازه ای به رویش باز شده و دنیا را از منظر جدیدی دیده است.

۳٫ کم رویی مانع پیشرفت
مشک آن است که خود ببوید نه آنکه عطار بگوید. اگر تمام جهان بگویند شما انسان بااستعدادی هستید تا زمانی که عقاید و افکارتان در ذهنتان باقی بماند نمی توانید پیشرفت کنید. دیگران با دیدن چهره موجه و رفتار شما به ارزش های شما پی نخواهند برد. تنها زمانی که لب به سخن بگشایید می توانید به پیشرفت دست یابید.

۴٫ ترس مانع ایستادن
ترس مانع اصلی ثابت قدمی و پایبندی انسان بر اعتقاداتش است. ترس از قضاوت دیگران، ترس از طرد شدن، ترس از عدم موفقیت سبب می شود شما هرچقدر هم به درست بودن چیزی ایمان داشته باشید برای داشتن  و عمل کردن به آن کاری نکنید.

۵٫ تخیل مانع واقع بینی
انسان بی رویا غیر قابل تحمل است چه برای خودش و چه برای دیگران اما زندگی در تخیلات و توهم باعث می شود ما در دنیایی غیر حقیقی زندگی کنیم و زمانی از خواب غفلت بیدار شویم که خیلی دیر است.

۶٫ بدبینی مانع شادی
انسان بد بین زندگی را به کام خود و نزدیکانش تلخ می کند. این جور افراد در بهترین قصر ها و زیبا ترین بنا ها به دنبال ترک های دیوار اند. باور کنید این زندگی برای هیچ کس به اندازه خودشان سخت نیست. شما می توانید از آنها پرهیز کنید اما خودشان به هیچ وجه نمی توانند از دست خودشان فرار کنند.

۷٫ خود شیفتگی مانع معاشرت
حیات بشر به تعامل با دیگران بستگی دارد. بنابراین ما ناچار هستیم با دیگران ارتباط برقرار کنیم. اما هیچ کس خواهان هم نشینی با انسان خود شیفته نبوده و نخواهد بود.

۸٫ شکایت مانع تلاش گری
آنکه دائما در پی مقصر و شکایت و شماتت دیگران است عملا دست از تلاش برداشته چون مشغول یافتن مقصر است! به همین سادگی زندگی تان را هدر ندهید.

۹٫ خود بزرگ بینی مانع محبوبیت
همه انسان ها دوست دارند در نظر دیگران به بهترین شکل دیده شوند اما وقتی دائما خودمان را در موضع قدرت و برتری قرار می دهیم سایرین را بیزار می کنیم و از خودمان فراری می دهیم.

۱۰٫ عادت کردن مانع تغییر
عادت مانع تغییر است و باعث می شود سالهای سال در یک مکان ، زمان، موقعیت و شرایط درجا بزنیم.

نویسنده: علی ׀ تاریخ: دو شنبه 6 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

زرنگ بازی

با کلی مکافات مريم و راضی کردم بردم خونه ...
داشت یخش آب می شد ، لباسامو كم كم داشتم در مياوردم که دیدم هی زنگ خونه رو میزنن‌!
منم محل ندادم ...
10 دقیقه گذشت یهو دیدم از در و دیوار داره مامور میریزه تو !
دیدم یارو پشت بلند گو داره میگه " هیچ راه فراری نداری ، اینجا در محاصره کامله .. دستاتونو رو سرتون بذارید بیاید بیرون "
گرخیده بودیم !
اومدن مارو دستبند زدن و بردن سوار ماشین كردن ..
دیدم طرف داره
به بیسیم میگه
" سرهنگ گرفتیمشون ، منتها شما گفته بودید مورد پلاک 30 قاچاقچی عتیقه هستن ، اینجا یه باند فساد و فحشا بود که " !
داشتم فک می کردم پلاک ما که 32 بود که ، یهو یاد حرف هفته قبل بابام افتادم که می گفت :
" این همسایه بغلی که هر 6 ماه یه بار میاد ایران ، فقط 2 ماه یه بار یکی و میفرسته قبضاشو ببره پرداخت کنه !
بذا پلاکارو عوض کنم قبضامونو جا به جا بدن ، اونم که عین خیالش نیست !!

گیلاس

پدرم یه کارگره شهرداریه و ۳ یا ۴ ماه بودکه حقوقشو نداده بودن.
خوب چه کنم منم نباید انتظاره زیادی داشته باشم تو این ۳،۴ ماه با چرخه خیاطی مادرم چرخه ی زندگی رو میچرخوندیم.
ولی دیگه کاسه ی صبرم لبریز شده تو این چند ماه دلم هوسه گیلاس کرده بود. دلم نیومد به مادرم بگم اخه شهریه ی دانشگاه خواهرم مونده بود. مثله همیشه رفتم تو کو چه نشستم به سرکو چه نگاه میکردم تا شاید وقتی بابام میاد لبخند و رولبش ببینم ولی نه نه بابای نارجی پوشم اومد و مثله هر روز سرشو پایین انداخته و داره به طرفه خونه میاد بلند شدمو خودمو تویه ۴چوبه در جادادم تا قضیه ی گیلاسو بهش بگم

اومد و چشمام صاف خورد تویه چشمای خستش نخندید خنده داره اره؟ خیلی بده اره؟ خیلی بده یه پسره ۱۹ساله بخاطره چند دونه گیلاس غرورشو بشکنه و اشک از چشماش سرازیر بشه و ۴چوبه درو چسبیده باشه تا باباش نتونه بره داخلو بهش بگه گیلاس میخوام.

نمیتونستم بش بگم ولی دلمو زدم به دریا با لکنت گفتم بابا جانم گیلاس میخوام. راحت شدم اخیش. خودمو از ۴چوب کشیدم بیرون تا پدرم بره تو خونه استراحت کنه،ولی پدرم چشم ازم برن داشت راهشو کج کردو رفت. صداش کردم بابا ،بابا ناراحت شدی؟

جواب نمیداد،اه لعنت به این زندگی که ادم باید بخاطره چند تا دونه گیلاس پدرشو ناراحت کنه.
همونجا نشستم منتظره پدرم برگرده تا ازش بخاطره انتظاراته بیجا معذرت خواهی کنم.

بعد از ۱ساعت بایه پلاستیکی که تو دستش بود برگشت. صدام زد پسرم برات گیلاس خریدم. خیلی خوشحال شدم ارزوی ۳ماهم براورده شده. پلاسیکو بهم داد و رفت تو خونه. توی پلاستیکو نگاه کردم تاحالا گیلاسه به این بزرگی ندیده بودم ولی اونا گیلاس نبودن سیب بودن خیلی عصبی شدمو پلاستیکو پار کردم ولی با همون سیبایی که از پلاستیگ به پایین می افتاد ۱دونه گیلاسم افتاد.
از همون روزی که فهمیدم پدرم از جعبه ی گیلاس یواشکی ۱دونه برداشته از تمامه درختای گیلاسو از طعمه گیلاس متنفر شدم.

گلابی ها

يه روز يه كاميون گلابي داشته توي جاده مي رفته كه يه دفعه مي‌افته توی يه دست‌انداز، يكي از گلابي‌ها مي‌افته وسط جاده، بر مي‌گرده به كاميون نگاه مي‌كنه و ميگه: گلابي‌ها، گلابي‌ها! گلابي‌ها ميگن: گلابي، گلابي! كاميون دورتر مي شه، صداشون ضعيف‌تر مي شه. 

گلابي ميگه: گلابي‌ها، گلابي‌ها! گلابي‌ها مي گن: گلابي، گلابي! باز كاميون دورتر ميشه، گلابي ميگه: گلابي‌ها، گلابي‌ها!

اما صداي گلابي ديگه به گلابي‌ها نمي‌رسه! گلابي‌ها موبايل راننده رو مي گيرن و زنگ ميزن به موبايل گلابي، اما چه فايده كه گلابي ايرانسل داشته و توي جاده آنتن نمي‌داده! گلابي يه نفر رو پيدا مي‌كنه كه موبايل دولتي داشته، زنگ مي‌زنه به راننده و مي گه: گوشي رو بده به گلابي‌ها، وقتي كه گلابي‌ها گوشي رو مي گيرن، گلابي ميگه: گلابي‌ها، گلابی ها! گلابی ها می گن: گلابی، گلابی!
.
.
.
اون شور و اشتیاقتون تو حلقم ،
واقعا دوست دارين باز هم ادامه داشته باشه ؟!

فرق گاو و خوک

مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
کشیش گفت:
بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم.
خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی.

اما در مورد من چی؟ من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟

می دانی جواب گاو چه بود؟
جوابش این بود:
شاید علتش این باشد که
"هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم"

هواشناسی سرخپوستی

مردان قبیله سرخ پوست درايالات متحده آمريكا، از رییس جدید قبیله می پرسن: آیا زمستان سختی در پیش است؟
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «براي احتياط برید هیزم تهیه کنید»
بعد به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»
پاسخ: «اینطور به نظر میاد». 
پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه:
«شما نظرقبلی تون رو تایید می کنید؟»
پاسخ: «صد در صد». 
رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری هیزم بیشتر جمع کنند. بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ
میزنه: «آیا شما مطمئنید که امسال زمستان سردی در پیشه؟«
پاسخ: بگذارید اینطوری بگیم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!!

رییس: از کجا می دونید؟
پاسخ: چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن!!
.
.
.
.
خیلی وقتها ما خودمان مسبب وقایع اطرافمان هستیم ..
حالا بنظر شما دلار باز هم گرون میشه ؟؟
 

درس حسین

حسين (ع) يك درس بزرگ‌تر ازشهادتش به ما داده است و آن نيمه‌تمام گذاشتن حج و به سوي شهادت رفتن است.
حجي كه همه اسلافش، اجدادش، جدش و پدرش براي احياي اين سنت، جهاد كردند.
اين حج را نيمه‌تمام مي‌گذارد و شهادت را انتخاب مي‌كند، حج را به پايان نمي‌برد تا به همه حج‌گزاران تاريخ، نمازگزاران تاريخ، مؤمنان به سنت ابراهيم،بياموزد كه اگر امامت نباشد،اگر هدف نباشد، اگر حسين نباشد و اگر يزيد باشد، چرخيدن بر گرد خانه خدا، با خانه بت، مساوي است.

در آن لحظه كه حسين (ع) حج را نيمه‌تمام گذاشت و آهنگ كربلا كرد، كساني كه به طواف، هم‌چنان در غيبت حسين، ادامه دادند
مساوي هستند با كساني كه در همان حال، بر گرد كاخ سبز معاويه در طواف بودند
زيرا شهيد كه حاضر نيست در همه صحنه‌هاي حق و باطل، در همه جهادهاي ميان ظلم و عدل، شاهد است، حضور دارد، مي‌خواهد با حضورش اين پيام را به همه انسان‌ها بدهد كه وقتي در صحنه نيستي، وقتي از صحنه حق و باطل زمان خويش غايبي، هركجا كه خواهي باش!

بخشي از سخنراني دكتر علي شريعتي با عنوان «حسين (ع)، وارث آدم»

خنده ، خواب ، گریه ...

وقتی شخصی حتی برای کارهای احمقانه ، بیش از حد می خندد ،
مطمئن باشید که او غم سنگینی در دل دارد.
هنگامی که شخصی بیش از حد می خوابد،
مطمئن باشید که احساس تنهایی می کند.
وقتی کسی برای موضوع کوچکی گریه می کند,
این بدان معنی است که او دل صاف و بیگناهی دارد.
وقتی کسی سر هر موصوع کوچکی به هم می ریزد و عصبانی می شود
این نشان می دهد که عاشق شده است .
بنابراین ، سعی کنید این ها را در زندگی واقعی خود ببینید و در یابید .
افراد را خوب بشناسید و درک کنید
خواهید دید که بیش از گذشته آنها را دوست خواهید داشت .

مکالمه دختر و پسر

پسر : الو گلابی؟
دختر : سلام کثافت
بعد هردو از ته دل میخندن :))
پسر : خوبی کج و کوله ی من
دختر : به توچه عشقم خوبم تو خوبی
...پسر : خــــــــر نفهم حالتو میپرسم میگی به تو چه؟ شیطونه میگه بزم شل و پلش کنم ها
دختر : گفتم که خوبم الاغ تو خوبی :))
پسر: فدای خنده هات شم که مثل شتر میخندی نفسم
دختر : مـــــــــرگ شتر خودتی روانی
پسر : دلم واست تنگ شده بود آشغال دوست داشتنی
دختر : منم
پسر : خوب دیگه بسه خیلی باهات حرف زدم پر رو شدی
دختر : کوفتت شه باهات حرف زدم
پسر: مواظب خانمی الاغ من باش
دختر : چشم اقای بی ادب
پسر : دوست دارم دیوونه
دختر : منم دوست دارم آقاهه

و بعد خداحافظی با خنده حتی تا چند لحظه بعد از این که تماسشون تموم میشه خنده رو لب هردوشونه .
هی زندگی:((

نویسنده: علی ׀ تاریخ: چهار شنبه 1 آذر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

CopyRight| 2009 , aftabpnu.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com