نمیدانم چرا ….

eshgh yasgroup.ir  نمیدانم چرا ....

 

 

نمی دانم چرا وقتی تو را میبینم قلبم بیقراری میکند؟

نمی دانم چرا وقتی صدایت رو می شنوم آشفته و سرمست می شوم؟

نمی دانم چرا نگاه تو، نگاه ملکوتی تو مرا خراب و پریشان می کند؟

نمی دانم چرا وقتی تو خاموش هستی، حملگی اصواب برای من نامفهوم می شوند؟

نمی دانم چرا تنها به امید دیدار تو، از خلوتکده خویش بیرون می شوم؟

راستی چرا جز نام تو چیزی بر لب ندارم؟!!!

چرا دلم می خواهد همیشه با تو باشم؟!

چرا وقتی چشمانم را فرو می بندم جز صورت پریده رنگ تو، آن چهره زیبا و شوق انگیز که معلوم نیست برای چه و به چه ترتیب مطلع آرزوهای من گشته است، چیزی نمی بینم؟!

چند روزی است که به زندگانی تازه و اسرارآمیزی قدم گذارده ام به یک زندگانی عجیبی که تارو پودش را آرزوهای درهم و نامفهوم، اضطرابات و هیجانات بیمورد، غم ها و شادیهای متراکم و بیدلیل و بیم و امیدهای کودکانه و پرحلاوت، سازمان داده اند.

مثل اینست که چیزی را گم کرده ام و همیشه منتظر چیزی هستم که خودم هم نمی دانم چیست؟

بلا اراده آه میکشم! شبها بیخود به ماه نگاه میکنم! …

ساعتهای متمادی کنار گلها می نشینم!…

دلم می خواهد کاغذها را سیاه کنم!

هم خوشحالم و هم بدحال!

هم راضی هستم و هم ناراضی!

همه چیز عوض شده!…

اصلا" بکلی آدم دیگری شده ام.

یواش یواش اختیار خودم هم از دستم دررفته است!

اگر هفته ای صدای تو را نشنوم با همه سرجنگ پیدا می کنم.

بهیچ قیمت نمی توانم بفهمم که چرا اینجور شده ام!

هرچه فکر میکنم عقلم بجائی نمی رسد!

می گویند عشق هم شیرین است و هم تلخ،‌

هم زنده می کند و هم می کشد،

هم آرامش می بخشد و هم ملتهب می کند.

لابد آنچه در این چند روزه زندگی مرا از تعادل و توازون همیشگی خودش خارج ساخته است همین عروس زیبای آفرینش است.

بنده که اینجور تصور می کنم. شما چطور؟!

 

 

 

یادتان باشد!

 

yasgroup.ir yadetan bashad یادتان باشد!

 

 

میخواستم شادمانتان کنم!

همیشه به روی رفتارتان خندیدم!

در تمامِ عکسهای یادگاری لبخند زدم!

اما چه کنم که شعر،

حقیقتِ تلخی بود!

حقیقتِ‌تلخِ‌ تزلزلِ بغض

و تحمل حزن!

نه جایی برای ته مانده تبسم های من داشت،

نه مجالی برای رویشِ شادی!

من می دانستم که هر حرفی حرف می آورد!

می دانستم که فریاد را نمی شود زمزمه کرد!

حالا سرم را بالا می گیرم و از کنارِ سایه ام می گذرم!

حالا در همین اتاقِ‌دربسته،

برصندلی کوچکم می ایستم

و رو به دیوارها فریاد می زنم:

من شاعرم!

و این دروغ دلنشینی ست!

که به قدرِ اَرزَنی هم شاعر نبوده ام!

حالا به هر عابری که در خیابان از کنارم گذشت

کتابی می دهم!

می دانم که دیوانه ام می خوانند!

می دانم که به خطوطِ دَرهمِ خوابهایم می خندند!

می دانم که کسی مدالی بر سینه ام نخواهد زد!

اما یادتان باشد!

فردا در باره‌‌‌ی همین دلبستگی‌های ساده

قضاوت خواهید کرد!

یادتان باشد!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: علی ׀ تاریخ: شنبه 28 مرداد 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

CopyRight| 2009 , aftabpnu.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com