داستان کوتاه صدای دل‌نشین مادر
 

 

khorshidgroup.net - گروه اینترنتی خورشید


 

دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می‌گشتم

که مامان صدا زد امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر.

اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم. گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامان گفت می‌دونی که بابا نون لواش دوست نداره.

گفتم صف سنگگ شلوغه. اگه نون می‌خواهید لواش می‌خرم. مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا، این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم من اصلا نونوایی نمیرم. هر کاری می‌خوای بکن!

داشتم فکر می‌کردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک می‌کنم باز هم باید این حرف و کنایه‌ها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی.
حالا مامان مجبور میشه به جای نون برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست. با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی می‌افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمی‌کنم.

اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلا انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خسته‌اش کرده بود. اصلا حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. راستش پشیمون شدم. کاش اصلا با مامان جر و بحث نکرده بودم و خودم رفته بودم. هنوز هم فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمی‌کرد.

سعی کردم خودم رو بزنم به بی‌خیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصبابم خورد بود. یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد.

مامان مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود. دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خورد می‌کرد. نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که می‌اومدم تصادف شده بود. مردم می‌گفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود.
گفتم نفهمیدی کی بود؟

گفت من اصلا جلو نرفتم.
دیگه خیلی نگران شدم. یاد خواب دیشبم افتادم. فکرم تا کجاها رفت. سریع لباسامو پوشیدم و راه افتادم دنبال مامان. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود.

یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم اما تا اونجا یک ساعت راه بود و بعید بود مامان اونجا رفته باشه هر طوری بود تا اونجا رفتم، وقتی رسیدم، نونوایی تعطیل بود. تازه یادم افتاد که اول برج‌ها این نونوایی تعطیله. دلم نمی‌خواست قبول کنم تصادفی که خواهرم می‌گفت به مامان ربط داره. اما انگار چاره‌ای نبود. به خونه برگشتم تا از خواهرم محل تصادف رو دقیق‌تر بپرسم.

دیگه دل تو دلم نبود. با یک عالمه غصه و نگرانی توی راه به مهربونی‌ها و فداکاری‌های مامانم فکر می‌کردم و از شدت حسرت که چرا به حرفش گوش نکردم می‌سوختم. هزار بار با خودم قرار گذاشتم که دیگه این اشتباه رو تکرار نکنم و همیشه به حرف مامانم گوش بدم وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و با تمام نگرانی که داشتم یک زنگ کشدار زدم. منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که داد زد بلد نیستی درست زنگ بزنی …..؟

تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه
یه نقس عمیق کشیدم و گفتم الهی شکر
و با خودم گفتم قول‌هایی که به خودت دادی یادت نره

نویسنده: علی ׀ تاریخ: پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

تـقدیـم به مـادران باصفـای ایـرانی ...

آرام از جایش بلند می شود، پاورچین از اتاق بیرون می رود و در حالی که در هوای گرگ و میش صبح، انگشتانش را کورمال کورمال به دیوار می کشد، به آشپزخانه می رسد و کلید برق را آهسته می زند، اجاق روشن می شود و با دم کردن چای و گرم کردن تکه های نان، سفره صبحانه را می چیند. "سعید جان بیدارشو... علی آقا وقت نمازه... مریم جان مدرسه ات دیر نشه..." این صدای آشنا، آغازگر روزی تازه است؛ صدایی که پس از دمیدن هر سپیده تکرار می شود، این صدا، صدای زندگی است، صدای آرام جان خانواده با آهنگ دلنشین صدای فرشته ای بنام "مـــادر" ...

برای خیلی ها مادر یعنی خانواده، مادر یعنی آغوشی که کودک را آرام می کند، بعضی ها می گویند یعنی خرید روزانه و بی منت خانه، مادر یعنی غذای گرم و سفره رنگین، مادر یعنی دیکته شبانه و کمک به حل تکالیف، آن هم وقتی کودک بازیگوش از انجام آنها جا مانده است، حتی مادر می تواند نیشگون های محکم دوران کودکی باشد یا پیچاندن گوش و گاهی هم نفرین های زیرلب، همه اینها مادر است، اما مادر چیزی بیشتر از ذهن ماست، موجودی که با یک روز تقدیر و سپاسگزاری، حقش ادا نمی شود.

صدای تلویزیون بلند است، گزارشگر به مناسبت روز مادر، میکروفن را جلوی مردم می گیرد و مثل هر سال از آنها می خواهد مادر را توصیف کنند. صدای زنان و مردان و گاهی هم بچه ها شنیده می شود که هرکس چیزی می گوید؛ "مادر یعنی گذشت"، "من عاشق مادرم هستم"، "برایش کادو می خریم"، "دستپخت مادرم حرف ندارد" و... درون این اتاق اما مادری با صورت و دست های چروکیده نشسته است، با شنیدن این جمله ها از تلویزیون، آه می کشد می خواهد چیزی بگوید، ولی حرفش را می خورد. او مادر پنج دختر و پسری است که همه ازدواج کرده اند و او مانده و آپارتمانی ۴۴متری و انتظاری هفتگی که شاید یکی از بچه ها تعطیلات به او سر بزند ...

وجود مادر کانون صمیمیت است، این را آنهایی می گویند که سال هاست از خانه پدرومادر رفته اند و وجود مادر را غنیمتی می دانند تا هر از چندگاه در خانه اش دورهم جمع شوند و آنها که مادر را از دست داده اند، گواهی می دهند که با فوت مادر، متاسفانه جمع صمیمی خواهر و برادرها نیز کمرنگ یا بطرکلی برچیده شده است.

کسی نمی تواند کتمان کند که مادر در آرامش روحی و روانی اعضای خانواده نقش موثری دارد. کمتر کسی است که تجربه نکند روزهای پراضطرابی را که مادرش تنها تکیه گاهش بوده یا با توصیه های او مسیر سخت را به سلامت گذشته است. از نظر روانی، مادر دارای عواطفی رقیق و قلبی مهربان و دارای غریزه پرستاری، مهرورزی و صلح جویی و به طور طبیعی یک زن سالم به دور از پرخاش جنگ و خصومت است. از این رو وجود او می تواند تعدیل کننده احساسات خشونت بار و جنگجویانه مرد در بیرون و در خانه باشد.

از برکت همین ویژگی مادر در خانه و خانواده، انتظار می رود که او در خانواده اثر آرامبخشی و ایجاد بهداشت روانی داشته باشد و در خانه برای اعضای آن آسایش و تعادل روانی به بار بیاورد و محیط زندگی عاطفی و شیرین شود و حتی این حالت را به جامعه هم منتقل کند. هرچند این روزها را به نام مادر لقب داده اند، اما سخن گفتن از مقام مادر بدون توجه به نقش های چندگانه او از شیرینی بحث می کاهد. مادر ما می تواند مادر زن یا مادر شوهر دیگری باشد، بسیاری از مادران الگوهای تمام نمای مادری در این جایگاه​ها نیز هستند.

بسیاری از ما میان مادر خودمان و مادرهمسرمان تفاوت می گذاریم، به طوری که کوچک ترین اشاره ای از طرف او، ما را آزار می دهد و به موضعگیری وا می دارد، در حالی که او هم یک مادر با تفاوت های روحی و روانی خاصی است که شاید به مذاق ما سازگار نباشد. روز مادر می تواند، زمان فکر کردن به مادرانه های این افراد هم باشد، مادرانی که تاکنون آنها را از قاب بدبینی تماشا کرده ایم. تا دو روز دیگر همهمه ای بازارها را فرامی گیرد، تلویزیون و رادیو به بهانه این روز از مقام مادر می گویند، موسیقی های مخصوص این روز، همه را به وجد می آورد، اسکناس ها خرج می شود، گل و شیرینی ها به خانه برده می شود و... اما شاید مادرمن و مادر تو چیزی در دل دارد و خواسته ای که با اسکناس های رنگی فاصله دارد و منتظر گوش شنوایی است تا بر زبان بیاید.

مادری که صبح زود، زودتر از همه آغازکننده روز خانواده است، مادری که شب ها وقتی همه خوابند، تازه به آشپزخانه می رود تا ظرف ها را بشوید تا ظرف ناهار فردای خانواده را پر کند و نگران خوراکی زنگ تفریح بچه هاست و مادری که وقتی همه خوابند، آخرین چراغ خانه را خاموش می کند تا صبح زودتر از بقیه از خواب بیدار شود. این روزها زمان پای حرف او نشستن است و گفتن یک خسته نباشی از ته دل به او...

مادر، با توجه به ارتباط عاطفی و کانونی با تمام اعضای خانواده شاید تنها عضوی باشد که می تواند روابط بین اعضا را از خشکی و غیرانعطافی خارج کند. به عقیده برخی کارشناسان علوم تربیتی، این مادر است که در ذهن کودک از یک خانواده خوب تصویرسازی می کند. مادران خشن و آسیب دیده، تصویری منفی از خانواده به کودک می دهند که شاید این انگاره تا سال ها در ذهن او بماند. اما مادری که مبنای ارتباط را صمیمیت، همدلی و انعطاف قرار می دهد، سازنده اصلی خانواده​ای سالم است که خود زیربنای جامعه سالم خواهد بود.

امروز روز مادر است؛ روزی که گل ها می شکفند. همانطور که شکفتن گلها را جشن می گیریم نباید از مهم ترین جشن برای مادرانی که ما را به دنیا آورده اند را فراموش کنیم. بدون حضور مادرها ما نمی توانستیم پا بر این دنیا نهیم و از نعمت زندگی لذت بریم. این موجودات دوست داشتنی مادران ما هستند و برای 9 ماه ما را در بطن خودشان حمل کرده اند و حتی وقتی هم که بزرگ می شویم باز هم مراقب ما هستند.

ایکاش بتوانیم فداکاری و دلبستگی هایشان را نسبت به فرزندانشان قدردان باشیم. متن زیرتقریبا سرگذشت اکثر کسانیست که قدر عزیزترین چیز زندگیشون را نمیدونند و شاید سرگذشت تک تک ماهاست:

وقتی که تو 1 ساله بودی، اون (مادر) بهت غذا میداد و تو رو می شست و به اصطلاح تر و خشک می کرد تو هم با گریه کردن و اذیت کردن در تمام شب از اون تشکر می کردی

وقتی که تو 2 ساله بودی، اون، بهت یاد داد تا چه جوری راه بری تو هم این طوری ازش تشکر می کردی که، وقتی صدات می زد، محل نمیگذاشتی و فرار می کردی

وقتی که 3 ساله بودی، اون، با عشق تمام غذایت را آماده می کرد تو هم با ریختن ظرف غذا، کف اتاق، ازش تشکر می کردی

وقتی 4 ساله بودی، اون برات مداد رنگی خرید تو هم، با رنگ کردن میز و دیوار ازش تشکر می کردی تا نشون بدی چقدر هنرمندی !

وقتی که 5 ساله بودی، اون لباس شیک به تنت کرد تا به تعطیلات بری تو هم، با انداختن خودت تو گِل، ازش تشکر کردی

وقتی که 6 ساله بودی، اون، تو رو تا مدرسه ات همراهی می کرد تو هم، با فریاد زدنِ : من نمی خوام برم!، ازش تشکر کردی

وقتی که 7 ساله بودی، اون، برات وسائل بازی خرید تو هم، با پرت کردن توپ به پنجره همسایه کناری، ازش تشکر کردی

وقتی که 8 ساله بودی، اون، برات بستنی میخرید تو هم، با چکوندن (بستنی) به تمام لباست، ازش تشکر میکردی

وقتی که 9 ساله بودی، اون، هزینه کلاس های اضافی تو رو پرداخت تو هم، بدون زحمت دادن به خودت برای یاد گیری ازش تشکر کردی و بجاش فقط فکر مسخره بازی بودی

وقتی که 10 ساله بودی، اون، تمام روز رو معطل تو بود و رانندگی کرد تا تو رو از تمرین فوتبال به کلاس تقویتی و از اونجا به جشن تولد دوستانت ببره تو هم، با بیرون پریدن از ماشین، بدون اینکه پشت سرت رو هم نگاه کنی ازش تشکر کردی

وقتی که 11 ساله بودی اون، تو و دوستت رو برای دیدن فیلم به سینما برد تو هم ازش خواستی که در یه ردیف دیگه بشینه و بگذاره که راحت باشین و اینجوری ازش تشکر کردی که زحمت کشیده !

وقتی که 12 ساله بودی، اون، تو رو از تماشای بعضی برنامه های تلویزیون و ماهواره بر حذر داشت تو هم، صبر کردی تا از خونه بیرون بره و کار خودت را بکنی و اینجوری ازش تشکر کردی

وقتی که 13 ساله بودی، اون، بهت پیشنهاد داد که موهاتو اصلاح کنی تو هم، اینجوری ازش تشکر کردی: تو سلیقه ای نداری، من هر جور راحتم زندگی میکنم، قیافم مثل این بچه بسیجی ها باشه خوبه !

وقتی که 14 ساله بودی، اون، هزینه اردو یک ماهه تابستانه تو رو پرداخت کرد تو هم، ازش تشکر کردی، با فراموش کردن زدن یک تلفن یا نوشتن حتی یک نامه ساده

وقتی که 15 ساله بودی، اون، از سرِ کار برمی گشت و می خواست که تو رو در آغوش بگیره و ابراز محبت کنه... تو هم با قفل کردن درب اتاقت! نمی ذاشتی که وارد اتاقت بشه و اینجوری ازش تشکر کردی که خستگیش کاملا در بره

وقتی که 16 ساله بودی، اون بهت یاد داد که چطوری ماشینش رو برونی و به تو رانندگی یاد داد تو هم هر وقت که می تونستی ماشین رو بر می داشتی و می رفتی و بعضی وقتها هم خوردش میکردی

وقتی که 17 ساله بودی، وقتیکه اون منتظر یه تماس مهم بود تمام شب رو با تلفن صحبت کردی و، اینطوری ازش تشکر کردی

وقتی که 18 ساله بودی، اون، در جشن فارغ التحصیلی دبیرستانت، از خوشحالی گریه می کرد تو هم، بخاطر این همه زحمتی که برات کشیده بود تا تموم شدن جشن، پیش مادرت نیومدی

وقتی که 19 ساله بودی، اون، شهریه دانشگاهت رو پرداخت، همچنین، تو رو تا دانشگاه رسوند و وسائلت رو هم حمل کرد تو هم با گفتن یه خداحافظِ خشک و خالی، بیرون خوابگاه ازش جدا شدی، به خاطر اینکه نمی خواستی بهت بگن بچه مامانی و اون هموم جا خشکش زد

وقتی که 20 ساله بودی، اون، ازت پرسید که، آیا شخص خاصی(به عنوان همسر) مد نظرت هست؟ تو هم، ازش تشکر کردی با گفتنِ: به تو ربطی نداره من خودم واسه زندگیم بلدم تصمیم بگیرم

وقتی که 21 ساله بودی، اون، بهت پیشنهاد یک خط مشی برای آینده ات داد تو هم، با گفتن این جمله ازش تشکر کردی : من نمی خوام مثل تو باشم، فکرای تو قدیمی است و دنیا عوض شده

وقتی که 22 ساله بودی، اون تو رو، در جشن فارغ التحصیلی دانشگاهت در آغوش گرفت تو هم ازش پرسیدی هزینه سفر به اروپا را برام تهیه میکنی؟!

وقتی که 23 ساله بودی، اون، برای اولین آپارتمانت، بجای کادو یه عالمه اثاثیه داد تو هم پیش دوستات بهش گفتی : اون اثاثیه ها چقدر قدیمی هستن

وقتی که 24 ساله بودی، اون دارایی های تو رو دید و در مورد اینکه، در آینده می خوای با اون ها چی کار کنی، ازت سئوال کرد تو هم چون دیگه هیکلت بزرگتر از اون شده بود با دریدگی و صدایی (که ناشی از خشم بود) فریاد زدی : مــادررر، لطفاً، با من کل کل نکنید اعصاب ندارم

وقتی که 25 ساله بودی، اون، کمکت کرد تا هزینه های عروسی رو پرداخت کنی، و در حالی که گریه می کرد بهت گفت که: دلم خیلی برات تنگ می شه تو هم بجاش یه جای دور رو برای زندگیت انتخاب کردی که مادرت مزاحم نباشه

وقتی که 30 ساله بودی، اون، از طریق شخص دیگه ای فهمید که تو بچه دار شدی و به تو زنگ زد تو هم با گفتن این جمله، ازش تشکر کردی، "همه چیز دیگه تغییر کرده" و چون خانومت میخواست بره پارک فوری قطع کردی

وقتی که 40 ساله بودی، اون، بهت زنگ زد تا سالگرد وفات پدرت رو یادآوری کنه تو هم با گفتن"من الان خیلی گرفتارم" ازش تشکرکردی و بهش تسلیت گفتی

وقتی که 50 ساله بودی، اون، دیگه خیلی پیر بود و مریض شد و به مراقبت و کمک تو احتیاج داشت تو هم با سخنرانی کردن در مورد اینکه والدین، سربار فرزندانشون می شن، ازش تشکر کردی

و سپس، یک روز بهت میگن مادرت در تنهائی مرده و چند روز بعد جنازه بو گرفته اون را همسایه ها پیدا کردن و تو ............ و تو راحت میشی، اما تمام کارهایی که تو (در حق مادرت) انجام ندادی، مثل تندر بر قلبت فرود میاد چون دیگه کسی نیست که فقط بخاطر خودت نه بخاطر چیزهای دیگه، تو رو از صمیم قلب دوست داشته باشه ...

با توام دوست من؛ اگه مادرت، هنوز زنده هست، فراموش نکن که بیشتر از همیشه بهش محبت کنی ...
و، اگه تو و این دنیای فانی رو ترک کرده، محبت های بی دریغش رو فراموش نکن و به راحتی از اونها نگذر و از خدا بخواه که اونو بیامرزه.
همیشه به یاد داشته باش که به مادرت محبت کنی و اونو دوست داشته باشی، چون در طول عمرت فقط یک مادر داری ولی هزاران دوست، هزاران فرصت تفریح، هزاران ساعت وقت برای کارهای دیگه و ...

ای کاش من هم مثل خیلی از شماها، خدا لذت وجود مادر رو ازم نگرفته بود.
شاید امروز وقتی مادرم را می دیدم رویش را میبوسیدم و بهش میگفتم مادرم دوستت دارم و به دوستانم هم میگفتم که من از ته قلبم مادرم را دوست دارم.
آره همه بدونید دوست داشتن مادر اون هم از ته قلب کار چندان بعید و سختی نیست ...
مادرتون رو دوست داشته باشید که این دوست داشتن سرآغاز تمام عشق هاست.


زیباترین شعر هستی؛ مادر



مـادر تــو بـهشــت جـاودانــی مـادر
خــورشـیـد بـلـنـد آســمـانی مـادر

در چشم تـو نـور زندگانـی جـاریـست
سر چشمه ی مهر بیکرانی مـادر

ای کـاش کـه تـا ابــد نــمـیــرد مادر
یـا هـستـی جـاودان بـگیـرد مادر

مهر است سراسر وجودش تــا هـست
ای کاش که پـایـان نـپـذیـرد مادر

هر بار که خنده بـر لبش مــی رویــد
یا نبض گل سرخ، سخن می گوید

چشمان پر از ستـاره ی مــــادر مــن
در گــردش آشـنـا مرا می جـویـد

چون مهر، بـزرگ و بی نـشانی مادر
آرام دل و عـــــزیــز جـانـی مــادر

ای کاش همیشه جـاودان مـی بــودی
آن قـدر که خـوب و مـهربانـی مـادر

در کوچه جان همیشه مادر بـــاقیست
دریـای مـحبـتـش چو کوثر باقیست

در گـــویــش عـاشـقانـه، نـام مــــادر
شعریست کــه تا ابد به دفتر باقیست










مـادران مهربـان و خـوب ایـرانی، روزتــان مبـارک

نویسنده: علی ׀ تاریخ: چهار شنبه 11 ارديبهشت 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

حدود ۳۰۰ نفر در

 "سیبیل‌واره‌ای" با عنوان "سیبیل به کی بیشتر میاد؟"

در ایران شرکت کردند و

 "خوش سیبیل‌ترین‌ها"

انتخاب شدند.


ادامه مطلب
نویسنده: علی ׀ تاریخ: پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

خدا همیشه با ماست

تصمیم خود را گرفته بود هیچ کس هم نتوانست جلویش را بگیرد مصمم شده بود که این قله را فتح کند آن هم تنها. هرچه گفتند که داشتن همراه لازم است شاید خدای نکرده اتفاقی بیفتد .....ولی حرف مرد یکی بود!
به وسط های کوه رسید هوا بس ناجوانمردانه سرد بود!انگشتانش حس حرکت نداشتند کم کم داشت غروب میشد نمی دانست در تاریکی معمولا کوهنوردان چه میکنند آخر این اولین بار بود که کوهنوردی می کرد!سکوت وحشتناک سرمای کشنده گرسنگی نداشتن امکانات و بی تجربگی ...
خدایا کمکم کن... به راهش ادامه داد به سختی صخره های یخ زده را بالا می رفت احساس میکرد صخره ها منجمدتر و کوه قائم تر شدخ ولی این طور نبود در واقع این او بود که انرژی اش در حال اتمام بود...
به سختی نفس می کشید تیغه ی آهنیش را به صخره زد پایش را روی یک سنگ یخی گذاشت ولی نه خدای من این سنگ نیست یخ است...!
به پایین پرتاب شد سرعت سقوطش هر لحظه بیش تر میشد در آستانه ی مرگی وحشتناک بود ناگهان بند حمایلش به صخره ای گیر کرد و بین زمین و آسمان معلق ماند.
خدایا کمکم کن به تو پناه میبرم.
ندایی از آسمان آمد :آیا تو واقعا ایمان داری که من می توانم کمکت کنم؟!
بله یقینا.
پس بند را پاره کن!
نه خدای من این بند تنها امید من است...صبح روز بعد کوهنوردان امداد جسد یخزده ای را پیدا کردند که از صخره ای آویزان بود بند حمایلش را باز کردند و آن را روی زمین گذاشتند...!
او فقط یک متر با زمین فاصله داشت!!!

#########################################################

 

مردان کوچک حقارتشان را پشت اتومبيلهاي بزرگ پنهان ميکنند !
"دات فاير"

به انگشت اشاره اين بازيگر نما توجه کنيد ! ميخواد چيو ثابت کنه ؟
زماني که هنرمند يک کشور اين فرد باشه واي به حال بقال و سبزي فروش و عوام

 

 
توانا بود هر که دارا بود ، ز ثروت دل پیر برنا بود
پر قو بود پول را رختخواب ، هنر رختخوابش مقوا بود

به ثروت هر آن ابله بی سواد ، به نزد کسان وه ! چه آقا بود
همه سهم استاد دانشکده ، پشیزی حقوق و مزایا بود

فقان سهم مردم ز نان و لباس ، از آن سوی ویترین تماشا بود
به لیفتینگ و ماساژ و میزامپیلی ، ننه کبلعلی هم گلارا بود

به زور رژ و سایه و خط لب ، اگر پیر و عفریته زیبا بود
بنوشند بازاریان خون خلق ، کشان خون مردم گوارا بود

کدامین کس از شاعری برج ساخت ، چه حافظ چه سعدی چه لورکا بود
ره کسب پول و درم دزدی است ، که از درس و تحصیل دارا بود

از این پس پدر زیر خرج گران ، بزاید برش کار ماما بود
از این پس پسر می نویسد دگر ، هر آن کس که نان داد بابا بود
 

نویسنده: علی ׀ تاریخ: پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

حرف دل

دختر: دوست دختر جديدت خوشگله؟ (در ذهنش ميگويد: آيا واقعا از من خوشگلتره؟)
پسر: آره خوشگله!! ( در ذهنش: اما تو هنوز زيباترين دختري كه ميشناسم هستي)

دختر: شنيدم دختر شوخ طبع و جالبيه ! (درست همون چيزي كه من نبودم)
پسر: آره همينطوره! ( اما در مقايسه با تو اون دختر چيزي نيست)

دختر: خوب پس اميدوارم شما دوتا با هم بمونيد... (اتفاقي كه براي ما رخ نداد)
پسر: منم برات آرزوي خوشبختي دارم.. (چرا اين پايان رابطه ي ما شد؟)

دختر: خوب من ديگه بايد برم... (قبل از اين كه گريه م بگيره)
پسر: آره منم همينطور... (اميدوارم گريه نكني...)

دختر: خداحافظ...(هنوزم دوستت دارم و دلم برات تنگ ميشه)
پسر: باشه... خداحافظ (هيچ وقت عشقت از قلبم بيرون نميره...هرگز)

 

تیزهوشی لقمان

روزی لقمان در کنار چشمه ای نشسته بود . مردی که از آنجا می گذشت از لقمان پرسید : چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید ؟
لقمان گفت : راه برو . آن مرد پنداشت که لقمان نشنیده است.
دوباره سوال کرد : مگر نشنیدی ؟ پرسیدم چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید ؟
لقمان گفت : راه برو . آن مرد پنداشت که لقمان دیوانه است و رفتن را پیشه کرد .

زمانی که چند قدمی راه رفته بود ، لقمان به بانگ بلند گفت : ای مرد ، یک ساعت دیگر بدان ده خواهی رسید .
مرد گفت : چرا اول نگفتی ؟
لقمان گفت : چون راه رفتن تو را ندیده بودم ، نمی دانستم تند می روی یا کند .
حال که دیدم دانستم که تو یک ساعت دیگر به ده خواهی رسید .

 

شیوه مدیریت دولتی

دو خلبان نابینا که هر دو عینک‌های تیره به چشم داشتند، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپیما آمدند، در حالی که یکی از آن‌ها عصایی سفید در دست داشت و دیگری به کمک یک سگ راهنما حرکت می‌کرد.

زمانی که دو خلبان وارد هواپیما شدند، صدای خنده ناگهانی مسافران فضا را پر کرد. اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابین پرواز رفته و پس از معرفی خود و خدمه پرواز، اعلام مسیر و ساعت فرود هواپیما، از مسافران خواستند کمربندهای خود را ببندند.

در همین حال، زمزمه‌های توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام کند این ماجرا فقط یک شوخی یا چیزی شبیه دوربین مخفی بوده است.

اما در کمال تعجب و ترس آنها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت. هر لحظه بر ترس مسافران افزوده می‌شد چرا که می‌دیدند هواپیما با سرعت به سوی دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد، می‌رود. هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه می‌داد و چرخ‌های آن به لبه دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس شروع به جیغ و فریاد کردند.

اما در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان مسافران برقرار شد.

در همین هنگام در کابین خلبان، یکی از خلبانان به دیگری گفت: «یکی از همین روزها بالاخره مسافرها چند ثانیه دیرتر شروع به جیغ زدن می‌کنند و اون‌وقت کار همه‌مون تمومه!»...

شما پس از خواندن این داستان کوتاه، با شیوه مدیریت دولتی آشنا شده‌اید..

 

 

نویسنده: علی ׀ تاریخ: پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

میدونی من کیم؟ بگم؟‎

یــه بـار هـم مـاشـیـن و بـرداشـتـیـم و بــا بـچـه هـا رفـتـیـم بـیـرون....
حـالا صـدای ضـبـط تـا آخـر زیـاد هـمـه هـم داشـتـیـم مـی رقـصـیـدیـم تـو مـاشـیـن,خـلاصـه یـهـو یــه افـسـرِ جـلـومـون رو گـرفـت گـفـت بـزن بـغـل...
مـنـم به بـچـه هـا گـفـتـم ادای ایـن بـچـه بـاحـالا و بـا مـعـرفـتـها رو در بـیـاریـن بـیـخیال شـه جـریـمـه نـکـنـه
خـلاصـه پـلـیـسـه گـفـت ایـن چـه وضـع رانـنـدگـیـه؟
مـاشـیـن بـایـد بـخـوابـه پـارکیـنـگ!!!
یــهـو مـنـم کـف و تـف قـاطـی کـردم گـفـتـم مـیـدونـی مـن کـیـم؟؟؟
اصـلا حـواسـت هـسـت بـا کـی داری حـرف مـیزنـی؟
بـگـم کـیـم ؟؟؟
بــــــگـــــم؟؟؟
رفیـقام هـم اومـدن جـلـو دهـنـمـو گـرفـتـن گـفـتـن بـیـخـیـال نـگـو بـهـش گـنـاه داره اخــراج مـیـشه....
افـسـره هـم رنـگشـو بــاخـت و آب دهـن قـورت داد گـفـت: نـه نـمـیـدونـم, بـبـخـشـیـد شـمـا کـی هــسـتـیـن؟؟؟
مـنـم بـا یـه صـدای خـسـتـه بـش گـفـتـم:
مــن یــه پــرنــدم ,آرزو دارم تـــو بــاغــم بــاشــی...مــن یــه خــونــه ی سـرد و تــاریــکــم...
(بـچـه هـا هـم دس مـیـزدن)
هـیـچـی دیـگ هـمـگـی دور هــم بـا افـسـره کـلـی خـنـدیـدیـم و گـفـت بـاهـاتـون کـلـی حـال کـردم بـچـه هـای بـاحـالـی هـسـتـیـن
آخـر سـر هـم 50 تـومـن جـریـمـه شـدیـم و مـاشـیـن هـم رفـت پـارکـیـنـگ و بــانـدهـاش هـم بـاز کـرد و خــودمـون هـم بـردن تست اعـتـیـاد دادیـم و هــمـه چــی بـه خـیـر و خـوشـی تـمـوم شـد!!!!.

 

 

 

 ساعت ​ تله پاتی

پسره میره کافه و کنار یه دختر خوشگل میشینه
پسره مرتب به ساعتش نگاه میکنه تا اینکه دختره بهش میگه : شما منتظر کسی هستید؟
پسره میگه : نه! من فقط دارم به ساعتم نگاه میکنم ، آخه تازه خریدمش ، جدیدترین مدله!
دختر : جدی! ، مدرنه؟ ، امکاناتش چیه؟
پسر : آره خب مدرنه ، یکی از امکاناتش اینه که از طریق اشعه آلفا با من ارتباط برقرار میکنه ، یه جور
​​
تله پاتی!
......دختر : واه! چه جالب ! الان داره ساعتتون چی میگه؟
پسر : داره میگه شما چرا لباس زیر ندارین؟
دختر: بله!! من که لباس زیر دارم!!
پسر : اوه ! ساعت لعنتی!! فکرکنم یک ساعت جلو رفته :/

 

 

 

مرد واقعی

من مرد نیستم که چشمانم را روی سینه ها و باسن زنان و دختران در خیابان بچرخانم...
مرد نیستم که برای خــَـر کرذن یک دختر و هم آغوشی با او نقش بازی کنم...
مرد نیستم که مدام در خیابان ها به اینو آن تکه بندازم...
موهایم را زنانه نمیزنم و ابروهایم را بر نمیدارم...
لباسهای تنگ نمیپوشم که بازوهایم را برایت به نمایش بگذارم..
روی بــَدنم تَتو نمیکنم تا مــَرا شیک و سکسی فرض کُنی...
من مــــَـــردم...
از آنها که همیشه ته ریش دارند...
از آنها که شلوارهای پاره پاره نمیپوشند...
از همانها که موهایشان را هزارقلم فُرم نمیدهند...
من مــــَـــردم...
از همانها که در خیابان سرشان را پایین می اندازند و راه میروند و به موزیکی که از هندزفریشان پخش میشود گوش میکنند....
از همانهایی که هنوز نان و نمک و خوبی سرشان میشود...
از همان ها که بی احترامی را استقلال نمیدانند..
من از همان هایی هستم که دیگران فکر میکنند نسلشان منقرض شده...
نه که فکر کنید مـــَــردها خیلی پاکند و پیامبر نه...
مــَردها هم نیاز های جنسی ،روحی و عاطفی دارند اما؛
بلد نیستند مثل نـــَــرها حُـرمت شکنی کنند...
مـــَـــردها محبت را گدایی نمیکنند...
سالهاست که مــَــردها حکومتشان را رها کرده اند و آرام در گوشه ی دنج خیالشان زندگی میکنند...
آنهایی که اینروزها شیفتیشان میشوید نـــَـــرند... نــــَـــر...
مــــــَـــردانگی روح است...
روحی که قدرت هایش بی انتهاست...
اگر در کنارتان یک مـــَـــرد واقعی دارید،از دستش ندهید که اینروزها سخت میتوان یک مــــَــرد واقعی پیدا کرد...

 

نویسنده: علی ׀ تاریخ: پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

توی یه جمعی یه پیرمردی خواست سلامتی بده گفت :

می خورم به سلامتی 2 بوسه !!
بعد همه خندیدن و هم همه شد و پرسیدن حالا بگو کدوم 2 بوسه ؟!!
گفت :
اولیش اون بوسه ای كه مادر بر گونه بچه تازه متولد شده ميزنه و بچه نمی فهمه !

دومیش اون بوسه ای که بچه بر گونه مادر فوت شدش ميزنه و مادرش متوجه نمیشه ....
نویسنده: علی ׀ تاریخ: پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

کادوی تولد

ﭘﺴﺮ 16 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ18 ﺳﺎﻟﮕﯿﻢ ﭼﯿ ﮑﺎﺩﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ؟
ﻣﺎﺩﺭ: ﭘﺴﺮﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻮﻧﺪﻩ
ﭘﺴﺮ 17ﺳﺎﻟﻪ ﺷﺪ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪ ﺷﺪ،ﻣﺎﺩﺭ ﺍﻭ ﺭﺍﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺩﺍﺩ،ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﭘﺴﺮﺕﺑﯿﻤﺎﺭی قلبی ﺩﺍﺭﻩ .
ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺎمان ﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ ...؟ ! ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ .
ﭘﺴﺮ ﺗﺤﺖ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ، ﻫﻤﮥ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ 18 ﺳﺎﻟﮕﯽِ ﺍﺵ ﺗﺪﺍﺭﮎ ﺩﯾﺪﻧﺪ
ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﺷﺪ ...
ﭘﺴﺮﻡ ؛ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻋﺎﻟﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪﻩ
ﯾﺎﺩﺗﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﭘﺮﺳﯿﺪﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﭼﯽ ﮐﺎﺩﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ؟
ﻭ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﭼﻪ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﺪﻡ !
ﻣﻦ ﻗﻠﺒﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺩﻡ،ﺍﺯﺵ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﮐﻦ ﻭ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺍﺯ ﻗﻠﺐِ ﻣﺎﺩﺭﻭ ﻋﺸﻘﺶ ﻧﯿﺴﺖ

 

باز هم صدا و سیما حادثه آفرید :)))


چه قدر زود دیر می شود

پیرمرد نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید.بچه ماشین بهش زد و فرار کرد…
پرستار:این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.
پیرمرد:اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.خواهش می کنم عملش کنید من پول و تا شب براتون میارم…
پرستار:با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.
اما دکتر بدون اینکه نگاهی به کودک بیندازد گفت : این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.
اما صبح روز بعد..
دکتر بر سر مزار دختر کوچکش اشک می ریخت…
و چه قدر زود دیر می شود

نویسنده: علی ׀ تاریخ: پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

مامانت پیش منه...
 
 
کودکی به مامانش گفت: من واسه تولدم دوچرخه می‌خوام. بابی پسر خیلی شری بود.
 همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت: آیا حقته که این دوچرخه رو واسه تولدت بگیریم؟
 بابی گفت: آره.
مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به
خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده.
 
نامه شماره یک
 
سلام خدای عزیز
اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه
 بهم بدی.
دوستدار تو - بابی
بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه، کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمیاد.
 برای همین نامه رو پاره کرد.
 
نامه شماره دو
 
سلام خدا
اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه
 دوچرخه بهم بده.
بابی
اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پاره اش کرد.
 
نامه شماره سه
 
سلام خدا
اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه
 بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.
بابی
بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پاره اش کرد.
تو فکر فرو رفت. رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده،
 بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.
بابی رفت کلیسا. یه کمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مریم
 مقدس رو دزدید و از کلیسا فرار کرد.
بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.
 
نامه شماره چهار
 
سلام خدا
مامانت پیش منه! اگه می خواهیش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
بابی
 

 

 
 
 
در مسیر جنگل
 
 
 
 
دوستم تعریف می‌کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال طرف اردبیل،
جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت:

جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!

این‌طوری تعریف می‌کنه:

من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم
 که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.

وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت.

اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می‌بینم، نه از موتور ماشین سر در می‌آرم!

راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم.

دیگه بارون حسابی تند شده بود.

با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد.

من هم بی‌معطلی پریدم توش.

این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم.

وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت
فرمون و صندلی جلو نیست!

خیلی ترسیدم.

داشتم به خودم می‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی‌صدا راه افتاد. هنوز خودم رو جفت و جور
 نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه!

تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره.

تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.
اون موقع یهو، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.

نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت،
 یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند.

از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در رو باز کردم و خودم رو
 انداختم بیرون. این قدر تند می‌دویدم که هوا کم آورده بودم.

دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین،
 بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم.

وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو،

یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو
 ‎
هل میدادیم سوار ماشین ما شده بود.
 
نویسنده: علی ׀ تاریخ: پنج شنبه 5 ارديبهشت 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀




شاید ما به سرعت از بچگیمون دور شدیم

کوچیک که بودیم چه دلهای بزرگی داشتیم؛
حالا که بزرگیم با چه دلهای کوچیکی
کاش دلامون به بزرگی بچگی بود

کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم
کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود
کاش قلب ها در چهره بود



حالا اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمه و ما به همین سکوت دل خوش کرده ایم
اما یک سکوت پر بهتر از فریاد تو خالیست
سکوتی رو که یک نفر بفهمه بهتر از هزار فریادیست که هیچ کس نفهمه
سکوتی که سرشار از ناگفته هاست
ناگفته هایی که گفتنش یک درد و نگفتنش هزاران درد داره

دنیا رو ببین !
بچه بودیم بارون همیشه از آسمون می اومد؛
حالا بارون از چشمامون میاد!



بچه بودیم همه چشم های خیسمون رو می دیدند؛
بزرگ شدیم هیچ کس نمی بینه

بچه بودیم توی جمع گریه می کردیم؛
بزرگ شدیم توی خلوت



بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست؛
بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه

بچه بودیم آرزومون بزرگ شدن بود؛
بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم



بچه بودیم همه رو به اندازه 10 تا دوست داشتیم؛
بزرگ که شدیم بعضی ها رو اصلا دوست نداریم، بعضی ها رو کم و بعضی ها رو بی نهایت.

بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم، همه یکسان بودند؛
بزرگ که شدیم قضاوت های درست و غلط باعث شد که اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه.



کاش هنوزم همه رو به اندازه همون بچگی 10 تا دوست داشتیم.
بچه که بودیم اگه با کسی دعوا می کردیم یک ساعت بعد یادمون می رفت؛
بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سال ها یادمون میمونه و آشتی نمی کنیم

بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم؛
بزرگ که شدیم حتی 100 تا کلاف نخ هم سرگرممون نمی کنه



بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن یک چیز کوچیک بود؛
بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزهاست

بچه بودیم درد دلها رو به ناله ای می گفتیم همه می فهمیدند؛
بزرگ شدیم درد دل رو به صد زبان می گیم... هیچ کس نمی فهمه



بچه که بودیم تو بازی هامون همه اش ادای بزرگترها رو در می آوردیم؛
بزرگ که شدیم همه اش تو خیالمون بر می گردیم به بچگی

بچه که بودیم بچه بودیم؛



بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ، دیگه همون بچهه هم نیستیم !
ای کاش بزرگیمون هم با همون صفت های خوب و پاک بچگی ادامه می یافت ...

نویسنده: علی ׀ تاریخ: دو شنبه 2 ارديبهشت 1392برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

CopyRight| 2009 , aftabpnu.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com