یه داستان بسیار زیبا و غمگین عاشقانه
 
بلاخره بعد از سالها امروز به دیدنم اومد
با یه دسته گل خیلی قشنگ
دیگه از اون همه غرور خبری نبود
نه قلبش سنگی بود نه نگاهش بی تفاوت
لبریز بود از پشیمونی
میگفت خیلی دلتنگم شده
حتی ازم خواست به خاطر کارای گذشتش ببخشمش
ساعت ها باهام درد و دل کرد
اما من هیچ جوابی بهش ندادم...
بهم خیره شده بود...
با اون چشمای معصومش
با همون نگاهی که همیشه آرزوشو داشتم و ازم دریغ میکرد
چند باری اسممو صدا کرد
اما بازم جوابشو ندادم...
انگار اصلا باورش نمیشد منو تو این وضعیت بینه
وای...وای که چقدر اشک ریختو ناله کرد...
دلم میخواست اشکاشو از صورتش پاک کنم.
دستاشو توی دستم بگیرم
سرشو روی شونه هام بذارمو دلداریش بدم
ولی افسوسء افسوس که نتونستم...
اون رفتء رفتو من با ناباوری رفتم پیش و تماشا کردم
رفت اما سنگ قبر من از عشقش خیس خیس شده بود...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: علی ׀ تاریخ: شنبه 26 شهريور 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

CopyRight| 2009 , aftabpnu.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com