وقت بگذارید

برای خندیدن وقت بگذارید… زیرا موسیقی قلب شماست.
برای گریه کردن وقت بگذارید… زیرا نشانه یک قلب بزرگ است.
برای خواندن وقت بگذارید… زیرا منبع کسب دانش است.
برای رویاپردازی وقت بگذارید… زیرا سرچشمه شادی است.
برای فکر کردن وقت بگذارید… زیرا کلید موفقیت است.
برای بازی کردن وقت بگذارید… زیرا یادآور شادابی دوران کودکی است.
برای گوش کردن وقت بگذارید… زیرا نیروی هوش است.
برای زندگی کردن وقت بگذارید… زیرا زمان به سرعت می‌گذرد و هرگز باز نمی‌گردد.
ماموریت ما در زندگی « بدون مشکل زیستن » نیست،
« با انگیزه زیستن » است.
تنها به شادی در بهشت نیندیشید…
به خود بگویید رمز و راز خلقت هر چه باشد
هدف امروز من درست زیستن در اینجا و اکنون است

پاداش امانتداری

در شهر مكه، جوانی فقیر می زیست و همسری شایسته داشت. روزی هنگام بازگشت از مسجدالحرام ، در راه كیسه ای یافت. 
چون آن را گشود، دید هزار دینار طلا در آن است. خوشحال نزد همسر آمد و داستان را باز گفت.

زنش به او گفت: " این لقمه حرام است، باید آن را به همان محل ببری و اعلام كنی، شاید صاحبش پیدا شود." 
جوان از خانه بیرون آمد، وقتی به جایی رسید كه كیسه زر را یافته بود، شنید مردی صدا می زند:
"چه كسی كیسه ای حاوی هزار دینار طلا یافته است؟" جوان پیش رفت و گفت: "من آن را یافته ام، این كیسه توست، بگیر طلاهایت را!"

مرد كیسه را گرفت و شمرد ، دید درست است. دوباره پول ها را به او بازگرداند و گفت:
 "مال خودت باشد، با من به منزل بیا، با تو كاری دیگر دارم."

سپس جوان را به خانه خود برد و نُه كیسه دیگر كه در هر كدام هزار دینار زر سرخ بود، به او داد و گفت: " همه این پولها از آن توست!"
جوان شگفت زده شد و گفت: " مرا مسخره می كنی؟"

مرد گفت: 
"به خدا سوگند كه تو را مسخره نمی كنم. ماجرا این است كه هنگام شرفیابی به مكه، یكی از عراقیان، این زرها را به من داد و گفت:
اینها را با خود به مكه ببر و یك كیسه آن را در رهگذری بینداز. سپس فریاد كن چه كسی آن را یافته است. اگر كسی آمد و گفت من برداشته ام، نُه كیسه دیگر را نیز به او بده؛ زیرا چنین كسی امین است. شخص امین، هم خود از این مال می خورد و هم به دیگران می دهد و صدقه ما نیز، به واسطه صدقه او، مقبول درگاه خداوند می افتد!"

ماجرای بهروز جان !

یه خانومی واسه تولد شوهرش پیشنهاد داد که برن یه رستوران خیلی شیک!
وقتی رسیدن به رستوران، دربون رستوران گفت: سلام بهروز جان!حالت چطوره ؟؟؟
زنه یه کم غافلگیر شد و به شوهره گفت : بهروز،تو قبلا اینجا بودی ؟؟
شوهر: نه بابا این یارو رو توی باشگاه دیده بودم ..!
وقتی نشستن، گارسون اومد و گفت : همون همیشگی رو بیارم ؟؟؟
زنه یه مقدار ناراحت شد و گفت : این از کجا میدونه تو چی میخوری ؟؟؟
شوهر : اینم توی همون باشگاه بود یه بار وقت خوردن غذا منو دید ..!
خواننده رستوران از پشت بلندگو گفت :
سلام بهروز جان! آهنگ مورد علاقه تو میخونم،که واست شانس بیاره!
زنه دیگه عصبانی شد و کیفشو برداشت از رستوران اومد بیرون.
شوهره دوید دنبالش . زنه سوار تاکسی شد! 
بهروز جلو بسته شدن در تاکسی رو گرفت و خواست توضیح بده که حتما اشتباهی پیش اومده و منو با یکی دیگه اشتباهی گرفتن و...
زنه سرش داد زد و کلی فحش 18+ بهش داد!
یهو راننده تاکسی برگشت گفت :
بهروز اینی که امشب مخشو زدی خیلی بی ادبه ها ..!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: علی ׀ تاریخ: دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

CopyRight| 2009 , aftabpnu.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com