چوپان

خبرنگارميپرسه : گوسفندات چي ميخورن؟
چوپان ميگه سفيدا يا سياها؟
خبرنگارميگه: سياها ... چوپان ميگه: علف
خبرنگار ميگه:و سفيدا ؟
 چوپان ميگه: اونا هم علف
خبرنگار ميپرسه : شب اونا رو كجا نگه ميداري؟
چوپان ميگه:سفيدا يا سياها ؟
خبرنگار ميگه:سفيدا ... چوپان ميگه: تو يه خونه ي بزرگ
خبرنگار ميگه: و سياها ؟ 
چوپان ميگه : اونا رو هم توهمون خونه ي بزرگ
خبرنگار ميپرسه:وقتي بخواي تميزشون كني چطوري اينكاروميكني؟
چوپان ميگه: سفيدا يا سياها ؟ خبرنگار ميگه: سياها ... چوپان ميگه : باآب اونا رو ميشورم
خبرنگار ميگه:و سفيدا؟ 
چوپان ميگه: اونارو هم با آب ميشورم
خبرنگاره عصبانی ميشه به چوپانه ميگه : توچرا اينقد نژادپرستي ميكني هي ميگي سفيد ياسياه ؟؟؟
چوپانه ميگه:آخه سفيدا مال منن
خبرنگارميگه :و سياها ؟
چوپانه ميگه :اوناهم مال منن
. . .

اسم تو

می دانی؟… نه! معلوم است که نمی دانی. کجا هستی که بدانی! می خواستم بگویم که مقصر را پیدا کرده ام. تمامش زیر سر اسم توست. کافی ست سرت را توی این شهر بچرخانی. هر محله یک خیابان، هر خیابان یک کوچه‌، هر کوچه یک مغازه هم اسم تو دارد. از سوپرمارکت تا عطاری، از آرایشگاه تا تعلیم رانندگی، از کوچه بن بست تا خیابان اصلی، توی هر پاساژ یک مغازه، توی هر گل فروشی یک شاخه، رستوران و کافه، استخر و باشگاه، همه جا اسم تو را نوشته اند روی تابلو و آویزان کرده اند جلوی چشم دیگران.

بیا! این هم مقصر. کافی ست چشمانت را باز کنی و توی این شهر قدم بزنی. هر چند متر اسمت را تابلو کرده اند و گذاشته اند جلوی چشم. آنوقت کل این شهر را که بگردی اسم من را هیچ جا نمی بینی. خیلی که زور بزنی یک اغذیه فروشی حوالی میدان هفت تیر و دو تا کوچهء بن بست درب و داغان پیدا می کنی. تازه یک آژانس مسافرتی زپرتی هم هست جنوب شهر، درست چند متر آنطرف تر از بلوار بزرگی که هم اسم توست. معلوم است که من در چشمت نمی مانم. معلوم است که تو از چشمم نمی روی.

کاش اسمت آنقدر نادر بود که به چشم نمی آمد. کاش اسمت آنقدر فراوان بود که عادی می شد. کاش اصلا اسم نداشتی تا هر وقت لازم می شد صدایت می کردم: عزیزم.

نابغه ابله

در دهکده‌ای مردی زندگی میکرد که به ابله بودن اشتهار داشت و ابله هم بود . تمام آبادی مسخره اش می کردند .
ابلهی تمام عیار بود و مردم کلی با او تفریح میکردند. ولیاو از بلاهت خود خسته شد . بنابراین از مرد عاقلی راه چاره را پرسید.

مرد عاقل گفت:
مساله ای نیست! ساده است. وقتی کسی از کسی تعریف کرد ، تو انکار کن .
اگر کسی ادعا می کند که «این آدم مقدس است»،فوری بگو: نه ! خوب می دانم که گناه کار است.
اگر کسی بگوید: «این کتابی معتبر است» فوری بگو: «من خوانده و مطالعه کرده‌ام!» 
نگران نباش که آن را خوانده یا نخوانده ای٬ راحت بگو «مزخرف است!»
اگر کسی بگوید «این نقاشی یک اثر هنری بزرگ است» راحت بگو: 
«این هم شد هنر؟ چیزی نیست مگر کرباس و رنگ. یک بچه هم می تواند آنرا بکشد.» 
انتقاد کن٬ انکار کن٬ دلیل بخواه و پس از هفت روز به دیدنم بیا.

بعد از هفت روز آبادی به این نتیجه رسید که این شخص نابغه است:ما خبر از استعدادهای او نداشتیم
 و اینکه او در هر موردی اینقدر نبوغ دارد.نقاشی را نشان او می‌دهی و او خطاها را به شما نشان می‌دهد.
کتاب‌های معتبر را نشان میدهی و او اشتباهات و خطاها را گوشزد می‌کند. چه مغز نقاد شگرفی! چه تحلیل گر و نابغه‌ی بزرگی!

پس از هفت روز پیش مرد عاقل رفت و گفت:
دیگر احتیاج به صلاح و مصلحت تو ندارم. تو آدم ابلهی هستی!
تمام آبادی به این آدم فرزانه معتقد بودند و همه می گفتند:
چون نابغه‌ی ما مدعیست این مرد آدمی است ابله٬پس او بایدحتما ابله باشد..!!!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: علی ׀ تاریخ: دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

CopyRight| 2009 , aftabpnu.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com