این دل نوشته خیلی بلند است عشق ِ من!

این روزها

 

بیشتر از همیشه

 

از خودم میپرسم

 

که آیا

 

رسالت بزرگِ من

 

هر روز زاده شدن

 

به درگاه عشق تو نبود؟!

 

 

آه

 

کاش میتوانستم

 

کوتاه و گزیده

 

_ همانطور که حوصله ی تو سر نرود _

 

برایت بگویم

 

که هر بار که تورا میبینم

 

نه بهتر بگویم

 

هر بار که نام تورا با خودم زمزمه میکنم

 

_ و این هر بارها با هر نفس تکرار و تکرار میشود _

 

حسی ... نه ... لرزشی میدود

 

زیر پیراهنم

 

_ آنجا که زمانی قلب بود و اینک جای انگشتان تردید توست که احساسم را میکاود! _

 

چیزی شبیه اولین گریه در اولین روز تولد

 

و من متولد میشوم

 

در آستانه ی دری که رو به عشق تو باز است تنها

 

میفهمی

 

تنها به سوی تو باز میشود تمام احساسم

 

به من بگوی

 

که از درد خواستن تو

 

به کدام خدا پناه ببرم

 

که خالق من تو بودی آن روز که خدا ؛

 

لبخند میزد

 

سوت میزد

 

کف میزد

 

و مرا به سوی عشق تو هُل میداد

 

 

و اینک

 

من ؛ این کافرترین یکتاپرست این شهر

 

در آستان عشق تو زانو میزنم

 

و سوگند میخورم که عبادتم جز پرستش تو نیست

 

نه نیست

 

_ و شعرم در آستانه ی سقوط از مرز ِ یک دلنوشته ی غمگین

 

به یک طومار ِ بی خواننده ی کفرآمیز

 

به من نهیب میزند که بایست!

 

و مرا یارای نگفتن از تو نیست و همچنان به پیش میروم! _

 

 

و عشق ... عشق ... عشق

 

به من بگو

 

که اگر عشقت را از دلم بگیرم

 

دیگر چگونه از واژه ها بخواهم با من بیایند

 

برای چه؟

 

برای گفتن از گل ، درخت ، پرنده

 

که بی تو بی عطرند ، بی طراوتند ، بی صدایند

 

نه من بی تو هیچ نیستم

 

میفهمی ... هیچ ... و هیچ یعنی تهی ... و تهی یعنی یکی مثل بقیه!

 

و من نمیخواهم مثل بقیه باشم

 

تا وقتی تورا دارم!

 

 

من خونسردم! منطقی! آرام!

 

نیش میخورم و لبخند میزنم

 

پس میزنی ام و صبوری میکنم

 

من بزرگ شده ام!

 

من زن شده ام!

 

زنی در آستانه ی سی سالگی

 

با چند تار سپید روی شقیقه هایش

 

_ و هرگز نفهمیدم که سپید شدن موهایم چه ربطی به ریزش اشکهایم دارد! _

 

مرا ببخش

 

مرا ببخش که به قدر کافی

 

جوان ، زیبا ، منطقی و خواستنی نیستم

 

مرا ببخش که قد و قواره ی رویاهایم بلند و

 

ابعاد ناتوانی ام بلندتر است

 

مرا ببخش اگر شبیه آرزوهایت نیستم

 

 

اینک اما این من این زن

 

_ زنی در آستانه ی سی سالگی با تارهای سپید! _

 

اگرچه امیدی به ماندنت ندارم

 

_ نه ندارم! _

 

اما از بودنِ کوتاهت

 

_ به کوتاهی عمر شاخه مریمی که اتاقم از حضورش عطرآگین است اگرچه خشکیده! _

 

مسرورم ... سرمستم ... دیوانه ام!

 

 

مرا ببخش عزیز دل اگر فکر میکنی این روزها

 

سر و گوشم میجنبد!

 

به زن بودنم ببخش!

 

که در صورت و اندام تمام مردهای شهرم

 

به دنبال چیزی میگردم که مرا از آرزوی خواستن تو بگیرد!

 

مرا ببخش اگر سعی میکنم کسی را پیدا کنم که از تو بهتر باشد!

 

مرا ببخش اگر میخواهم به جای تو عروسکی به دست دخترک ِ هفت ساله ی درونم بدهم!

 

_ مرا ببخش اگر از تنهایی بعد از تو میترسم! _

 

مرا ببخش که هر بار

 

ناموفق تر از قبل

 

سر به زیر انداخته و بغض فروداده

 

از خودم ... از مردهای کوچک و بی مقدار شهرم ...

 

میبُرم و به آرزوی خواستن ِ تو پناهنده میشوم!

 

آه ... از این زنی که منم!

 

 

دیگر هیچ!

 

دیگر بس است!

 

این دلنوشته چقدر حرفِ بی سرانجام دارد!

 

این بی سرانجام ها چقدر طولانی است!

 

این طولانی ها چرا صبح نمیشود؟!

 

 

و بعد از تمام این درد و اندوهی که گونه هایم را گلگون میکند!

 

تنها من میمانم و تمنا

 

من میمانم و یاد تو

 

من میمانم و دخترکی که حالا باید زنی باشد

 

در آستانه ی سی سالگی

 

معقول ... آرام ... منطقی

 

!!!!

 

لبخند میزنم!

 

به اندازه ی تمام ناباوری ام

 

لبخند میزنم و تمام بغضم را با یک لیوانِ بزرگ قهوه ی تلخ

 

_ که مثل همیشه از بس حواسم پرت است سرد شده! _

 

نوش میکنم!

 

لبخند میزنم

 

و در آینه ی لحظه ها

 

به خودم مینگرم

 

ذوق میکنم!

 

در دلم کف میزند دخترک هفت ساله

 

برای زنی در آستانه ی سی سالگی

 

زنی صبور و آرام

 

زنی بخشنده که دیگر برای خواستنت

 

دست از کار نمیکشد

 

روی زمین نمی نشنید

 

پا بر زمین نمیکوبد

 

تنها ... آرام ... لبخند میزند

 

و همه ی خواستنش را

 

در آرزویِ

 

" خوشبخت ترین باش عشق ِ من "

 

خلاصه میکند

 

 

حالا گذشته از تویی که میروی و منی که میمانم

 

بیا ماه من

 

بیا نگاهم کن

 

نگاه کن اشتیاقم را برای دیده شدن!

 

و

 

ببخش بلندی این دلنوشته ی بی قافیه را

 

این دلنوشته زیادی بلند است عشق ِ من

 

و من مثل همیشه نمیخواهم وقت عزیزت را بگیرم

 

اما

 

دلم برای نگاهت

 

برای لبخندت

 

دلم برای بودنت ضعف میرود

 

دست خودم نیست

 

پناه میبرم از این لحظه های بی تو بودن

 

به قلب سپید این صفحه

 

و سیاه میکنم تمام دقایقی را که بی تو میگذرد

 

ای که امروز با منی و نیستی

 

ای که فردا بی منی و در منی

 

به من بگو

 

به جز نوشتن دلنوشته ای

 

_ به بلندای یلدای نبودنت

 

و شاید بلندتر به بلندی تا همیشه ندیدنت _

 

دیگر چگونه میتوانم فخر بفروشم به زمین و زمان

 

که تو با من بودی

 

_ حتی کم! _

 

و از بودنِ تو

 

در من چیزی دمیده شده

 

که حتی خودت نمیدانی

 

چیزی شبیه این لرزش خفیف در سینه ام

 

که با شنیدن نامت شدیدتر میشود!

 

چیزی شبیه یک لبخند و یک آرزو

 

" خوشبخت ترین باش عشق ِ من "



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: علی ׀ تاریخ: شنبه 26 شهريور 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

CopyRight| 2009 , aftabpnu.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com